سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 4:8 عصر چهارشنبه 92/3/1

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. شور و حال عجیبی به جامعه داده شده بود. آیت اله بالاخره در ثانیه‌های آخر خودش را به وزارت کشور رساند و شور و حال انتخاباتی کشور را فرا گرفت. کمتر کسی فکر می کرد که هاشمی که از دیرینه‌ترین مبارزان انقلاب است و 8 سال جنگ را فرماندهی کرده و 8 سال  دوران ساخت و ساز را پشت سر گذاشته و فعلا با حکم رهبری انقلاب رئیس مجمع تشخیص مصلحت است، حالا به هر بهانه‌ای نمی تواند نامزد ریاست جمهوری ایران باشد. شاید  او را می خواستند تا به بهانه رد کردن او آقای مشایی را نیز رد کنند!  البته از روز جمعه و خطبه‌ی خطیب آن پی بردم که کار تمام است و آیت اله تایید نخواهد شد. به هر صورت کاری است که اتفاق افتاده و بازگرداندن این آب به جوی صد البته مشکل است. با قانون موجود حتی جای اعتراض هم وجود ندارد و تنها می ماند حکم حکومتی که قبلا نیز در مورد دکتر معین و مهندس مهرعلیزاده مسبوق به سابقه بوده است. همه شرایط مملکت را می دانند و می دانند که دشمنان این مرز و بوم در کمینند تا این مملکت را همانند عراق یا سوریه کلنگی نمایند. ایران بزرگ است و بسیار بزرگ و این برای دشمنان همواره ترس و نگرانی ایجاد می کند و آن‌ها جز با تجزیه سرزمین مادری به کشور‌های ضعیف و کوچک به چیز دیگری راضی نمی شوند.  تنها راه چاره رساندن مردم به پای صندوق‌ها در 24 خرداد ماه است. همان کاری که در دوم خرداد 76 صورت گرفت و با آمدن خاتمی چنان رونق اقتصادی ایجاد شد که در طول تاریخ جزء برترین‌هاست! تولید سالیانه 600هزار شغل از سال 80 لغایت 85 جز با تدبیر  و تعامل با دنیای امروز و شعار و عمل عزت حکمت و مصلحت، مگر  صورت نگرفته است.   آیا با حذف هاشمی می توان امیدوار بود که این شور و شوقی که با آمدن او ایجادشده بود به یاس و ناامیدی و سرخوردگی مبدل نشود؟  8 کاندیدای موجود بعید است بتوانند انتخابات دو قطبی ایجاد کنند که لزوم کشیدن مردم به پای صندوق دو قطبی کردن انتخابات است.  نماینده اصلاح‌طلبان آقای دکتر عارف آن کاریزمای خاتمی ندارد و خاتمی که تمام قد در حمایت از هاشمی  ایستاده است، شاید در پشیبانی از معاون اول خود اطلاعیه‌ای هم ندهد که او نیز گیج و مبهوت این رد صلاحیت است! یک حس درونی به من می گوید که عده‌ای روی دکتر جلیلی کار را تمام کرده‌اند و احتمالا او را بر کرسی ریاست جمهوری خواهند رساند. امیدورام او چون احمدی نژاد نباشد که ابتدایش با تشویق و سلام و صلوات بود و آخرش با طعن و نفرین و.... یا حق.


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 11:5 صبح چهارشنبه 92/1/28

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. کمتر از دو ماه به انتخابات ریاست جمهوری داریم و اصلاح‌طلبان منتظر حضور سید محمد خاتمی در انتخابات هستند و او به شدت در تردید آمدن یا نیامدن بسر می برد. حالا که همه‌ی نظر سنجی‌های منصف چپ و راست او را از برنده‌ترین‌های این انتخابات می دانند او هنوز نمی تواند به این تردید خویش فائق آید که بیاید یا نیاید. اگر او نمی آید بیاید بخاطر اصلاح‌طلبان هم که شده عدم حضور قطعی خویش را اعلام کند تا در این فرصت کوتاه باقیمانده بشود برای کاندیدای جایگزین فکری کرد و او را لااقل به جامعه شناساند. اگرچه در این مدت بعید است بتوان فردی چون عارف را به مردم معرفی کرد. با کدام تریبون می‌توان در دل توده جا گرفت. آیا عارف وقت دارد این یک هزار شهر را سری بزند و برای هر کدام 20 دقیقه صحبت کند. ما 31 استان داریم و 50 روز به انتخابات و اگر آقای عارف بخواهد به 1000 شهر در عرض مثلا 40 روز( شاید تا آن روز تکلیف معین شده باشد) سری بزند باید روزی 25 شهر را سفر کند. که تقریبا غیر ممکن است. شاید او بتواند به مراکز استان‌ها سری بزند که به هیچ عنوان مراکز استان‌ها نمی توانند نماینده توده باشند. می ماند زمان انتخابات و استفاده از تریبون سیما که در این صورت او کسی نیست که بتواند در صحبت‌هایش موجی که لازم است برای رای گیری را ایجاد کند. پس در صورت عدم حضور خاتمی تقریبا اصلاح‌طلبان شانسی ندارند. و رقیب هم این را بخوبی می داند و به همین جهت است که هر روز یکی از سرمقالاتشان حمله به خاتمی است برای جلوگیری از حضور او!  اگر خاتمی از رد صلاحیت می ترسد باید به این مساله نیز فکر کند که اگر نیاید فردا عواقب نیامدن و مشکلات بجا مانده گریبان او را خواهدگرفت و همین‌هایی که هر روز به او حمله می کنند که نیاید باز به او حمله می کنند که چرا نیامدی و مردم را تنها گذاشتی حالا ما حرفی زدیم! پس تو هم در این شرایط بوجود آمده سهم داری و باز تقصیر بر گردنش است. من اگر بجای خاتمی می بودم با توکل بر خدا یک یا حق می گفتم و می آمدم. اگر رد صلاحیت  می شدم که دیگر مسئولیتی بر گردنم نخواهد بود و اگر تایید شدم بخاطر ایران و بخاطر مردم عزیزش کمر همت را می بستم و اقتصاد مملکت را با همت ایران دوستان و تکنوکرات‌های با سابقه نجات می دادم. با رای دادن خاتمی در انتخابات مجلس خاتمی گوشه‌ای از تردیدش را کنار گذاشته و امیدوارم که او به نتیجه قطعی برسد. یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 6:18 عصر دوشنبه 92/1/19

بنام خدا

 

سلام دوستان خوبم. مقرر شده است در دانشگاه اراک یکی از شهیدان دفاع مقدس را دفن کنند. جوان 21 ساله‌ای از جبهه فکه که در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسیده است. دو تن از دانشجویانم که عضو بیسج دانشجویی هستند از من درخواست کرده‌اند که در  روز چهارشنبه این هفته سخنرانی 20 دقیقه‌ای در باب شهادت داشته باشم. نشستم و یک بار دیگر تمام خاطرات جنگ را که نوشته‌ام خواندم و مرور کردم این دوران را تا اگر خواستم خاطره‌ای بگویم آماده باشم. خوشحالم که آنها را نوشته‌ام و امیدوارم برای کسانی که آن را میخوانند مفید باشد.

توسط برادران ارتشی بازدشت شدم. نه کارت بسیجی داشتم و نه هیچ مدرکی و فقط تنهای کارت دانشجویی دانشگاه علم و صنعت همراهم بود که باعث شک بیشتر ارتشیان شد. فکر کردند که من از نیروهای منافقین هستم که برای شناسایی به آنجا آمده‌ام و هرچه قسم و آیه خوردم باور نکردند. گفتند فقط 100 متر به مرز میمک داری و اینجا چه می کنی. گفتم از نیروهای سپاه هستم از لشگر 11 امیرالمومنین. خلاصه داشتم عصبانی می شدم مخصوصا که یک ساعتی هم در یک اتاق بازداشتم کرده بودند. گفتم مرا به لشگر 11 ببرید اگر قبول نکردند در اختیار شمایم. از تحکم صحبتم معلوم بود که اصلا ترسی بدل ندارم. خلاصه با ماشین جیپی مرا به عقب بردند دیدم بیش از 12 کیلیومتر پیاده روی کرده‌ام. به مقر لشگر ارتشیان در پشت بانروشان منتقل شدم. مرا به مقر فرمانده بردند که در زیر درختی تختی درست کرده بود و با لباس آنکارد شده استراحت می کرد. مقداری با هم صحبت کردیم و فرمانده پیشنهاد مرا پذیرفت و گفت او را به لشگر 11 ببرید اگر شناسایی شد تحویلش دهید وگرنه برش گردانید. بعدش هم گفت کلی به نفعت شده وگرنه باید یک 12 کیلومتری پیاده برمی گشتی! به مقر لشگر 11 رسیدیم و در همان جلو در مرا شناختند و به سرگوهبان گفتند از بچه های خودمان است و من از او خداحافظی کردم و سرگروهبان برگشت. ساعت 12 ظهر با ماشین غذا خودم را به مقر جدید رساندم که فقط چند چادر بود و در نزدیکی مقر لشگر قرار داشت. معلوم بود از آن کارهای سرکاری کرده‌اند و اصلا ما هیچ نقشی در محافظت از مقر لشگر نداشتیم و فقط می خواستند مقداری ما مشغول باشیم. در چادری مستقر شدم. اینجا حتی یک نفر هم از بچه‌های آشنا نبودند با دو نفر حدود 40 ساله از خرم‌آباد لرستان هم چادر شدم. بسیار آدم‌های خوبی بودند. ناگهان هوار یکی بلند شد که زنبور قرمزی نیشش زده بود و پایش در عرض چند دقیقه به شدت متورم شد. با بیسیم با بچه های مقر اطلاع دادم و او را سریعا به بهداری منتقل کردن. چون منطقه بکری بود و پای هیچ ابوالبشری به آنجا نرسیده بود محل زندگی زنبور‌های درشت قرمز بود. تا شب چند نفر دیگر گزدیده شدند. تقاضای مربا کردیم که یک قوطی مربا بما دادند و قوطی حلبی مربایی را وسط قرار می دادیم و زنبورهای به داخل آن هجوم می بردند و با پلاستیک در آن را می گرفتیم و بداخل قوطی نفت می ریختیم و زنبورها می مردند. کارمان شده بود قتل عام زنبورها آنقدر از آن‌ها آنقدر کشتیم که مثل یک تپه کوچک زنبور مرده داشتیم. بعد از یکی دو روز معلوم بود که چند ساعتی یک زنبور پیدایش می شود و نسلشان منقرض شده. شب عاشورا بود و همه هوس نوحه‌ای و اشکی کرده بودند که از من خواستند نوحه‌ای بگویم و مقداری نیز نوحه گفتیم و قرار شد فردا برای مراسم روز عاشورا همگی به صالح آبادبرویم.
ادامه دارد 


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:15 صبح جمعه 92/1/16

بنام خدا
دوستان گرامی سلام. سال نو یک بار دیگر بر شما مبارک. امیدوارم در این سال جدید تنتان سالم و دلتان شاد باشد. تعطیلات نوروزی هم به انتها رسید و آنطور که فکر می کردم به برنامه‌هایم نرسیدم اما خدا را شکر مسافرتی رفتیم و خستگی این شش ماه کار مداوم را از تن بدر کردیم.
خدا را صدهزار بار شکر که بالاخره در سال جدید اراک هم باران داشت. واقعا نگران شده بودم. در سایت ‌www.acuuweather.com میزان بارندگی را برای امروز جمعه 3 میلیمتر پیش‌بینی کرده بود که با این وضعی که من دیدم باید گفت که این پیش‌بینی‌ها هم خیلی وقت‌ها قابل اعتماد نیستند و امیدوارم که حداقل 10 میلیمتری باران باریده باشد. تا کنون اراک در سال آبی جاری 186 میلیمتر باران داشته و این نزدیک به 25 درصد کمتر از متوسط بارندگی هر سال است. با این وضع اگر باران جدی از این ببعد نبارد باید به شدت نگران شد. نمی دانم چرا خشکسالی چند سالی است که در این مملکت جا خوش کرده و حاضر نیست که دست از سر ما بردارد؟ بجز استان‌های آذربایجان و مازندران بقیه جاها کمتر از حد متوسط باران داشته‌اند. با اختلافی که بین دو استان یزد و اصفهان بر سر تقسیم آب زاینده رود آمد باید بگویم مسئله آب یکی از مهمترین مسائل کشور است. ای کاش از فروش بیش از 700 میلیارد دلار درآمد نفتی بخشی از آن برای خرید دستگاه‌های آب شیرین کن استفاده می شد تا خیالمان از این مسئله حداقل راحت باشد.  آخر کشوری که هم در شمالش و هم در جنوبش دریا وجود دارد که نباید مسئله آب داشته باشد. چند سال پیش که برای عمره مشرف شده بودم مشاهده کردم که عربستان یکی بار برای همیشه این مسئله را حل کرده و با خرید این دستگاه ها حالا کشوری است که ادعای صادرات گندم هم دارد و ما با این‌که یک بار جشن خودکفایی تولید گندم گرفته ایم باز محتاج گندم خارجی ها آن هم در سطح وسیع گشته‌ایم که یکی از علت‌های اصلی آن باید در مسئله خشکسالی و کمبود آب باشد.
بیایید برای باران دعا بخوانیم و از درگاه احدیت تقاضا کنیم که ما گنهکاران را مورد لطف و مرحمت خویش قرار دهد و برایمان باران بفرستد. آخر خودش می گوید که همه چیز را از آب زنده ساختیم. زنده بودن با باران و تداوم بارندگی است. یا حق 


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:49 صبح یکشنبه 92/1/4

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. سال نو بر شما مبارک. سال عجیب 91 هم به انتها رسید. نوشتم که برایم سال مرگ و میر عزیزان بود. با مردن مادر زن برادرم فکر کردم دیگر بعد از 29 اسفند اتفاق ناگواری نخواهد افتاد که روز اول فروردین 92 خبر رسید که پسر عموی خانمم در روز 30 اسفند در شهرستان میمه به علت تصادف دار فانی را وداع کرده و روز دوم عید باز سیاه پوشی و باز مجلس ختم و کفن و دفن و باز دیدن چهره های رنگ پریده باز دیدن لب های خشک شده و باز جیغ و ناله و باز دیدن ناله زنی که رو به جسد شوهرش می گوید که نامرد! حلالت نمی کنم چرا مرا تنها گذاشتی! چرا زودتر از من رفتی! باز دیدن اشک از چشمان کسانی که آدم فکر نمی کند آن ها هم می توانند گریه کنند! باز دیدن فردی پیرمرد که در غم بی شوهر شدن دخترش غش کرده است. باز دیدن کارگری افغانی که دارد خاک از گودال بر می دارد. باز نماز میت با پنج تکبیر در بین اشک و ناله و فریاد و باز جنازه ای بر روی دوش با گفتن جمله ی قسم به شرف و حرمت لااله الا الله!.

 امیر شهرجردی پسر خوبی بود اگرچه گرفتاری ها زیاد بود و این چند ساله زیاد یکدیگر را ندیده بودیم اما یاد شطرنج بازی با او در چند سال پیش مثل یک نوار ویدیو از جلوی رویم می گذشت. شیوه بازی اش را خوب به یاد دارم بر اثر اشتباهی که کرد  وزیرش را گرفتم و او بدون وزیر چه مقاومتی می کرد که بازی را واگذار نکند. کاش کمربند می بست تاسرش به ستون نیسان نخورد. آه کمربند تو چه داستان حقیقی هستی که کسی باورت ندارد. باز سری شکافته شده و صورتی در خون غلت می زند. باز یکی دیگر چون میلاد خواهرزاده ام به علت نبستن کمربند دنیا را به اهلش واگذار می کند. باز دختری کم سن و سال یتیم می شود و باز پدربزرگی بر خود می لرزد که باید یک نوه دیگر را سرپرستی کند و این احساس مسئولیت او مو را بر بدن آدم سیخ می کند. تو داستان عجیبی هستی کمربند نمی دانم چرا کسی تو را باور ندارد، اما من تو را باور می کنم این جنازه های فرق شکافته به من می گوید که تو هستی و در حال گرفتن قربانی هستی، آی، آقا،  عزیز.... تو را بخدا در زمان رانندگی حتما کمربندت را ببند! یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:38 صبح دوشنبه 91/12/28

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. سال 91 به انتها رسید. خوب یا بد رفت. وقتی حساب و کتاب می کنم سال خوبی برایم نبود. قبلا گفته بودم سالهایی که به یک ختم می شوند برایم نفیر مرگ را داشتند. در  روز معلم عمه صدیقه دار فانی را وداع کرد در خرداد ماه میلاد خواهر زاده‌ام  بعد از یک تصادف وحشتناک نتوانست دوام بیاورد و به دیار باقی شتافت. یک مدت بعد برادر آقای دکتر عرفی که تازه دکترای فلسفه علم از دانشگاه شریف گرفته بود دچار سکته شد و آنان را داغدار کرد. چند وقت بعد فرزند یکی از هم‌ولایتی‌های قره بنیادی در حمام دچار گاز‌گرفتگی شد و در عنفوان جوانی جوانمرگ شد. مادر باجناقم آقای ثامنی و مادر اولین شهید جنگ در اراک در اوایل مهر ماه از این جهان رخت بر بست. خاله مریم هنوز چهلمش نشده است. پدر آقای محمود ثابتی دوست و فامیل گرانقدرم  هفته پیش به رحمت ایزدی پیوست. مادر آقای دکتر پیغان هم به تازگی خانواده‌اش را داغدار کرده است  و امشب خبر آوردند که مادر زن برادر بزرگم از دنیا رفته است. عجیب بود این سال. سال چشمان خیس و اشکان خشک شده. سال مرگ میلاد سال عزا و ماتم!! خدایا سال دیگر را به عظمتت قسم سال دل خوش برای همه قرار بده. آمین


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:22 عصر دوشنبه 91/12/21

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. سال 91 هم دارد به انتها می رسد نمی دانم فرصت می شود که یادداشت دیگری بنویسم یا نه به هر صورت روزهای زندگیم با سرعت عجیبی در حال سپری هستند. حال زیاد خوشی ندارم مقالاتم به نتیجه‌های دلخواه نمی رسند. از دست خودم عصبانیم. و اما از  آخرین خاطرات جنگ!

روزهای مرخصی پیاپی سپری شد. روز 5 شنبه‌ای به بهشت زهرای اراک رفتم و ناگهان فهمیدم که مجید نوری دوست خوب دوران دبیرستانم در جزیره مجنون در کربلای 4 به شهادت رسیده است. مجید بسیار برایم عزیز بود. بچه پولدار بود، بچه خیابان ملک! اما از مرام و معرفت سرشار بود. یاد نوروز 60 افتادم که عکسی از آیت اله طالقانی را در پاکت نامه‌ای گذاشته بود و یک نامه با بسم‌الله خوشخط نوشته بود و هدیه داد و گفت پشت کارت تبریک چیزی ننوشته‌ام تا بتوانی از آن استفاده کنی. نمی دانم از کجا فهمیده بود که من از خانواده‌ای هستم که به نسبت سایرین در سطح پایین‌تری هستم. جسه ریزی داشت ولی برایم عزیز بود و درسش هم در سطح عالی بود و او بود که نمره اول کلاس در درس هندسه شد. نشستم و بر مزارش خیلی گریستم. او می توانست با آن توان بالای مغزی به درجات عالی برسد، اما حالا در زیر این تل خاک خوابیده است تا مملکت سرپا ایستد.  به مزار دیگری رسیدم. یکی از همسایگان قدیم که در بمباران اراک شهید شده بود. یک چرخ حمالی داشت و در بازار بار جابجا می کرد. من و غلامرضا وردی که در مرکز شهر آدامس فروشی می کردیم معمولا وقتی به او بار می خورد کمکش چرخش را هل می دادیم تا پیرمرد آنقدر برای گذران زندگی به دردسر نیفتد. او هم بعد از ظهر که پیاده بر می گشتیم ما را سوار گاری‌اش می کرد و گاهی ما او را سوار می کردیم و هل می دادیم تا از پا نیفتد. عیالوار بود و بسیار فقیر. 6 تا بچه قد و نیم قد داشت. ظهر‌های ماه رمضان نماز ظهر را در مسجد سلیمانیه می خواند و من وقتی گاهی در مسجد می دیدمش می گفت خیلی تشنه هستم روی سرم آب بریز و من می ریختم. او نیز رنج هستی را واقعا به فراموشی سپرده بود. جنگ قسمت‌هایی از خاطرات مرا با خود به زیر خاک برده بود. آن روز نشستم و سیر دل گریه کردم. بعد از 16 روز به ایلام و از آنجا به مقر لشگر رفتم. خودم را معرفی کردم و گفتند که بعد از آتش بس بچه‌ها به منطقه‌ای جلوتر از مقر لشگر یازده رفته آند برای  حراست و محافظت از لشگر! آدرس درست و حسابی ندادند و من فردا راه افتادم که خودم را به بچه ها برسانم از شهر صالح آباد هم گذشتم و به سمت جبهه میمک یک شش کیلومتری پیاده رفتم. به روستایی رسیدم که فقط چند جغد در ساختمان‌های نیمه تخریب شده  آن آشیانه کرده بودند و کسی نبود. ترس رسیدن به مرز و وارد خاک عراق شدن به جانم افتاده بود که توسط برادران ارتشی بازدشت شدم!! ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:2 عصر سه شنبه 91/12/8

بنام خدا

دوستان خوبم سلام. نوشتن خاطرات جنگ باعث شد که یکی از دانشجویان و همسنگران آن زمان  دانشگاه مشهد بالاخره آن‌ها را بخواند و پیامی بدهد و احوالپرسی. شنیدن صدای دوستان آن دوران بسیار به دل می نشیند. دانشجوی همدانی داشتم و از او درخواست کردم که تلفن حسین کندری همسنگر دوران جنگ را بیابد.  گفتم که او اسیر شده است و از این طریق یعنی ستاد آزادگان باید بتوانید خبری برایم بیاورید. بعد از چند وقت ایشان تلفن منزلی را به من دادند. تماس گرفتم که دیدم به هدف زده‌ام منزل آقای حسین کندری دوست دوران جنگ! خودش منزل نبود و از خانمش موبایلش را گرفتم و زنگ زدم و بالاخره بعد از کلی آدرس دادن مرا به یاد آورد و عجب بود احوالش. بازنشسته شرکت نفت شده بود و کمی هم از بلاهایی که صدامیان وارد کرده بودند گفت. گفت که سعید خوشبخت و مرتضی ترک بعد از رفتن من به پیاده به جبهه سومار منتقل شده و آنجا شیمیایی شدند. گفت مرتضی یک لقمه شده! مرتضی ترک سرباز 18 ماه خدمت و قد بلند و بسیار تنومند بود. حالا در گوشه‌ای باید دوران سخت زندگی را تحمل کند و یا سعید خوشبخت با آن همه شور و شر که در گنبد به آن بلندی امام زاده سید حسن با ذغال یادگاری نوشته بود و همو بود  که در شب عملیات به تنهایی 700 گلوله را در توپ گلوله گذاری کرد تا عراقی‌ها نیایند حالا سهمش از زندگی افتادن به روی ویلچری و  کز کردن در گوشه آی است. ای تف به تو روزگار!

نیمه خواب بودم  که غلامی برای پست در ساعت 12 بیدارم کرد و گفت نظری مواظب باش نوبت پست توست. گیج خواب بودم و از طرفی می ترسیدم عراقی‌ها از کوه بالا بیایند و همه را به اسارت ببرند. نه دوربینی داشتم و نه چراغی روشن بود، فقط گاهگداری لامپ ماشینی در دوردستها روشن می شد و سپس خاموش! ماه بیرون آمده بود اگرچه ماه شب چهارده نبود اما برای من با ارزش ترین بود. یاد شعر زیبای شهریار: امشب ای ماه به درد دل من تسکینی         شاید ای ماه تو همدرد من مسکینی! فکر کنم از ساعت 12 و نیم تا 12 و 40 دقیقه در چرت بودم که یکباره از خواب پریدم و غلامی را صدا زدم. با هول ولایی گفت چیه ! چیه! گفتم من چرتم برده بود! تو که گفتی بیدار می مانی! اگر عراقی‌ها بیایند و همه را ببرند چه باید بکنیم! چیزی نگفت فقط گفت نترس ظاهرا خبری نیست. ساعت یک پست بعدی را بیدار کردم و خوابیدم. خواندن نماز صبح با شکم خالی  بر فراز قله سفید کوه عجب حالی دارد. خبری نبود ولی ماشین‌های عراقی‌ها گرد و خاک زیادی را بپا کرده بودند. با بیسم از پایین پرسیدم چه خبر است بچه‌های اطلاعات عملیات چیزی نگفته اند گفت خبرت می کنیم. ساعت حوالی 7 بود و خنک که گفتند به پایین بیایید. بعد از یکساعتی به پایین رسیدیم. گفتند عراقی ها دارند می روند صلح شده است. آری 29 مرداد 67 رسیده بود. آتش بس! در پایین همه حسابی پذیرایی شده بودند و کیک و ساندیس خورده بودند. ما در آن بالا آدم نبودیم که سهم کوچکی برای ما کنار نگذاشته بودند. ماشین آیفایی آوردند و گفتند به پادگان می رویم و بعد مرخصی تشویقی! آنقدر بلوز تنم سیاه و کثیف و بد بو بود که آن را در بین جاده رها کردم وبا زیر پیرهنی به پادگان رسیدم. دوشی گرفتم. سلیمان عزیزی برگه های مرخصی را تقسیم می کرد همه 12 روز! برای من 4 روز هم تو راهی نوشت یعنی 16 روز!  گفت چکی تو را زده ام ولی خدا وکیلی ناراحتم! با این 4 روز از دلم درآورد. با رضا حوالی ظهر به سمت ایلام حرکت کردیم. تب رضا از 40 بالا  زده بود. گفتم به باختران که برسیم می برمت دکتر! به میدن آزادی باختران که رسیدیم. غروب شده بود. یک ماشین سواری گفت تهران 100 تومن! رضا قید دکتر را زد و گفت از این مفت‌تر من نمی توانم به تهران بروم. رضا رفت و من هم  اتوبوسی که به سمت قم از طرف اراک می رفت را سوار شدم. نیم کیلیویی شیرینی خریدم و با مسافران خوردیم که دیگر شام هم نخواهیم. 2 نصف شب رسیدم. میدان امام پیاده شدم! سعید عشقبان با موتور مرا تا درب منزل پدری  رساند. گفت وقتی که مرخصی است شبها تا صبح در خیابان‌ها با موتور می چرخد و رزمندگان را می رساند تا آن ها پول کرایه ندهند. وجودش چقدر دلگرمی بود. زنگ در را که زدم همه بیرون زدند. گفتند ما فکر می کردیم که تو اسیر شده ای. چرا تلفن نزدی. گفتم که در این دوران تلفن کجا بود. فردا خودم را وزن کردم 60 کیلو شده بودم! باورم نمی شد. 23 کیلوگرم کاهش وزن!
ادامه دارد  


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:45 عصر دوشنبه 91/11/30

بنام خدا

سلام دوستان خوبم. چند وقتی است که از طرف گروه ریاضی مجبور به ارائه درس آموزش ریاضی شده‌ام. این اول بار نیست که درسی را خودم نگذرانده و مجبور به تدریس هستم. قبولش با اکراه بود اما بخاطر دانشجویان که باید فهرست واحدهای خویش را پر کنند مجبور به قبول آن شدم. عادت هم دارم تا می‌خواهم موضوعی را بخوانم شروع به جمع‌آوری مطلب کنم. در خیل کتاب‌هایی که داشتم کتاب خلاقیت ریاضی جرج پولیا را از همه بهتر یافتم که مرحوم دکتر پرویز شهریاری بخوبی آن را به فارسی برگدانده است و در فصلی آقای پولیا این ریاضیدان مجارستانی می گوید که معلم ریاضی باید چگونه باشد و چگونه مطالب ریاضی را بیان کند. آنهم مخصوصا برای دبیرستانی‌ها. من تجربه معلمی دبیرستان را زیاد ندارم اگرچه با آن بیگانه نیستم اما باید اذعان داشت که کار تدریس در دانشگاه و دبیرستان تفاوت‌های عمده‌ای دارند و پولیا تمام هم و غم خویش را بکار برده است تا از این مهم برآید. اما نکته‌ای که می خواهم بگویم این است که عشق به معلمی چاره ساز است. اگر کسی عاشق معلمی و تدریس نیست باید بداند که راهش را اشتباه آمده است و بهتر است شغل خویش را عوض کند. معلمی در این دوران که دیگر جای خود دارد که معلمین قدیمی با سن بالا برای گذران زندگی حاضر نیستند دست از کار بکشند و جای خود را به جوانان بسپارند و جوان‌ها که تعداشان بسیار زیاد است حتی با داشتن مدرک کارشناسی ارشد از این دبیرستان به آن دبیرستان سرگردانند. وقتی دانشجویی را لباس عافیت فارغ‌التحصیلی می پوشانیم برایمان سخت است که بیاید و گله داشته باشد از بیکاری! حالا که قرار است دانشجوی دکتری هم بگیریم دیگر باید خیلی برایمان سخت باشد که کسی را اینجا دکتر کنیم و ببینیم که برایش شغل معلمی وجود ندارد. امیدوارم که شرایط کار رو به بهبود باشد و مسئولین امر در فکر ایجاد شغل مناسب و آبرومند برای فارغ‌التحیلانمان باشد. اگر شغل زیاد شود هیچکس مجبور نیست شغلی را که به آن دلبستگی ندارد انتخاب کند و می رود سراغ علاقه‌اش و معلم ریاضی را عشق باید، عشق به تدریس و عشق به ریاضیات. یا حق  


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:2 صبح جمعه 91/11/20

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. نیمسال جدید بدون تعطیلی آغاز شد و ما ماندیم یک ترم خستگی که از تنمان در نرفت که نرفت. همواره رسیدن به سالگرد انقلاب برای هر ایرانی صدای ایران ایران ایران رگبار مسلسلهای رضا رویگری را به همراه دارد. یادم می آید پاییز 57 بود و من دوم راهنمایی و مدرسه محسنی در کنار رودخانه خشک شده شهر که آنموقع اینگونه نبود و زمستان ها واقعا رودخانه بود و پرآب! معلم ها اعتصاب کردند و یک ماهی که مدرسه آمدیم تعطیلات شروع شد. انقلاب اوج می گرفت و پیش می آمد و سینماهای شهر تعطیل! سینما فرهنگ که آنموقع سینما دنیا بود یک شعار را بجای پرده خویش گذاشته بود که برادر ارتشی چرا برادر کشی!  برادرم جعفر که چهار سالی از من بزرگتر بود هر روز به تظاهرات می رفت و آقام خدابیاورز و مادرم نگران! روزی او را در خیابان دستگیر کرده بودند و آنچنان کتکش زده بودند که تمام بدنش کبود بود و فقط به من نشان داد و قسم داد که به خانوداه چیزی نگویم. محرم به مدد انقلاب آمد و شعارهای مسجد خاتم الانبیاء فوتبال کار شاه تمام است خمینی امام است! آقای ذلکی پیشنماز مسجد در به حرکت درآوردن جماعت فقیر نشین فوتبال نقش مهمی را داشت و حتی نماز عید فطر را در تابستان آن زمان که خواند با آن همه مامور در حیاط مسجد گفت که علمای ما یکی یکی دارند شهید می شوند. من با آن قد کوتاه هوس شرکت در تظاهرات را داشتم و یک بار قبل از اربعین در خیابان حصار تا مسجد آقاضیاء الدین با تظاهرات همراه شدم.  از اربعین 57 آقام خدابیاورز هم با من و برادرم همراه شد و در تظاهراتی که محله فوتبال آغاز شد و به امامزاده و از آنجا به باغ ملی ختم شد شرکت کرد. دیگر به برادرم جعفر غر نمی زد که خودش نیز به صف انقلابیون پیوسته بود. گاهگداری خاطراتی از زمان دکتر مصدق تعریف می کرد که این جماعت هرهری مذهبند تا ظهر برای مصدق شعار می دادند و عصر علیه او! می ترسم آقای خمینی را تنها بگذارند! بعد از رفتن شاه روزی در باغ ملی مقرر گردیده بود که مجسمه شاه را پایین بیاورند! کسی در بالای مجسمه رفته بود و سیم بکسلی به گردن شاه و اسبش انداخته بود و با دست به سر شاه می زد و می گفت ......رو سگ پدرو! که گفتند خودش از ماموران ساواک بوده و برای به تله انداختن مردم چنین نمایشی بر پا شده! جماعت جمع و شعار می دادند وانتی قرار بود با این سیم بگسل مجسمه را به پایین بیاورد. با گاز دادن وانت سیم بکسل پاره شد و مجسمه تکان نخورد. آیت اله امامی خوانساری در گوشه باغ ملی از مردم خواست که به خانه هایشان بروند. گفت این ها خودشان این مجسمه را پایین می آورند. ناگهان تیراندازی شروع شد. علی اسکندری را در خیابان حصار زدند. یک میوه فروش را در سر بازاچه سهام سلطان!  از جاهای دیگر هم صدای تیر می آمد. چند نفر در باغ ملی شهید شدند تا بشود میدان شهداء.  بعد از نماز مغرب به خانه آمدم که دیدم مادرم سرکوچه نشسته است و گفت که نه آقات آمده و نه جعفر! برو خبری بیاور. برگشتم تا مسجد آمدم و باز بخانه. گریه های مادرم تمامی نداشت. ساعت 11 شب برادرم و سپس آقام رسیدند گفتند در گذر سوم بازار به منزل یکی رفته اند و منتظر ماندند تا اوضاع آرام شود و به خانه برگشتند. چند روز بعد یک روز صبح که به باغ ملی رفتم خبری از مجسمه نبود.  قرار بود امام بیاید و فرودگاه ها بسته! که از بازار تظاهرات کردیم و تا سر هپکو که آنموقع کنار شهر بود و بقیه بیابان.  رفتیم و شعار این بود:

 

راه را بر آیت اله بسته اند
قلب ما را زین سفر بشکسته آند.

در بالای ماشین کسی که بلندگو دستش بود آقای معتمدی معلم قرآن مسجدمان بود. صبح پنجشنبه که به حمام فرساد روبروی پارک امیر کبیر فعلی  رفته بودم ساعت 8 صبح دو مو تورسوار عکس امام را جلوی موتورشان زده بودند و دست می زدند. امام آمد. کار هر روزمان تظاهرات و شب گرفتن رادیو بی بی سی برای دانستن شلوغی شهرها یا تعداد شهداء. یک روز هم تظاهرات را به محله فوتبال ختم کردند و حسابی شلوغ بود. تمام فامیل هایمان از ده در تظاهرات شرکت کرده بودند. ناهار 20 یا 30 نفر مهمان داشتیم! تا 22 بهمن نماز مغرب را که در مسجد خاتم الانبیاء خواندیم اعلام شد انقلاب پیروز شده است.  یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
153
:: بازدید دیروز ::
61
:: کل بازدیدها ::
368903

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
مهر 2
آبان 2

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::