سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 7:2 عصر دوشنبه 90/9/7

بنام خدا
سلام دوستان گرامیم. هفته دهم کلاسها رو به اتمام است و من خسته از کار زیاد روزشماری رسیدن به پایان کلاس ها را دارم. چقدر دلم برای یک روز تعطیل تنگ شده! چند مدتی است که دارم خودم را امتحان می کنم که ببینم توان حفظ کردن شعر جدیدی را دارم یا نه. فرازهایی از شیخ سمعان منطق الطیر را حفظ کرده ام و قسمتهایی از شعر عقاب مرحوم ناتل خانلری و یکی قصیده از رهی را نیز نیت دارم به اثبات عدم پیریم بیفزایم اگرچه می دانم پیری رسیده است و با تمام وجود احساسش می کنم.

آری ایلام در معرض سقوط بود و شلیک بی امان کاتیوشاها در بلندترین کوه مشرف به شهر خبر هجوم و فشار دشمن برای تصرف شهر را داشت. فرمانده لشکر 84 خرم آباد کفن پوشیده بود و با دست همه را سمت جلو می خواند. 9 روز تمام بود که در مقابل فشار بی امان عراقی ها دوام آورده بود. مقر لشگر 11 در معرض سقوط قرار داشت و شانس قرار گرفتن در بین کوهها باعث شد که دشمن نتواند آنجا را بگیرد. یک پل بزرگ قبل از مقر لشگر قرار داشت و توسط ارتشیان پایه هایش به مقدار زیادی تی ان تی متصل شده بود و آماده انفجار. پل عظیمی بود و اگر منفجر می شد دشمن نمی توانست به هیچ عنوان به ایلام دست یابد، اما تا آنجا 15 کیلومتری راه بود و باز سازی آن هزینه خیلی زیادی را طلب می کرد. بالاخره هوانیروز به کمک آمد و یک روز 4 فروند هیلیکوپتر کبری به مدد ایلام آمدند. و از منطقه بانروشان شروع به شکار تانکها در دشت صالح آباد کردند و کاری کردند کارستان! من نمی دانستم این سلاح اینقدر کارایی دارد. 36 موشک با خودش می آورد و هر موشک می تواند تانکی را هدف قرار دهد. تقریبا تمام تانکهای عراقی را از صبح تا ظهر زدند و ارتش و سپاه در بعد از ظهر صالح آباد را از شر دشمنان آزاد کرد و عراقی ها ناامید از تصرف ایلام تا پشت مرز میمک به عقب رفتند و چه شیرین بود پیروزی!  خبرهای خوشی بعد از حمله دشمن به اسلام آباد به گوش رسید. تعدادی از ما آماده شده بودیم که سر خود به اسلام آباد برویم که گفتند لازم نیست و لشگر 27 حضرت رسول آنجا مسقر شده است و کار دشمن را یکسره کرده است.  کارمان شده بود در پادگان گپ و گفتگو با دوستان دانشجو. تا خبر آوردند دشمن از جبهه ارکواز حمله کرده و ارتفاع سفید کوه را فتح کرده. فکر کنم داشتیم به 7 یا 8 مرداد نزدیک می شدیم. فردا بخطمان کردند و از جبهه ارکواز به امام زاده پیرممد رفتیم برای آزادی سفید کوه. من در دسته 3 قرار داشتم و فرمانده دسته ام سرباز 27 ماه خدمتی به نام غلامی بود. رضا صفاپور تهرانی کمک بیسیم چی من بود و یک بیسیم اسلسان آمریکایی تحویل گرفتم. سلیمان عزیزی فردی خودخواه از فامیل خویش را به عنوان رئیس من معرفی کرد اتفاقا فامیلش نظری بود و تا کلاس پنج نیز بیشتر درس نخوانده بود اما از ان گیرها بود که نگو و نپرس و مرتب جلو دوستان دانشجویم مرا صدا می کرد و می گفت بیسیمت کو! که من هم نشان می دادم. جوان بودم و این امر و نهی ها را نمی تابیدم. مخصوصا از این آقای نظری!

ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:41 عصر چهارشنبه 90/8/18

بنام خدا

سلام دوستان خوب. سراغ ندارم در این چنین ایامی در اراک برف بر زمین بنشیند. قدیمی ترین تاریخی که بر یاد مانده است 1361 بود که من سه دبیرستان بودم و ساعت 10 و بیست دقیقه 22 آبان اولین برف بر زمین نشست.  ناخودگاه یاد شاملو و شعر زیبایش می افتم.

 برف نو! برف نو! سلام، سلام

بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام

پاکی آوردی ای امید سپید

همه آلودگی‌ست این ایام

خدا را صدهزار بار شاکرم که از درگاه لایتناهی اش برایمان برف و باران رحمت فرستاد و گوشه ای از ناراحتی هایمان را کاهش داد. الهی تویی که می بخشی به بندگانت ما بندگان ناسپاس را فراموش نکن و بر گناهان ما قلم عفو بکش. آمین!. مقدار کمی دیگر تا پایان جنگ مانده و امیداوارم در این چند وقته که دارم جنگ سال 67 را مرور می کنم برایتان نامانوس نباشد.

ماشاءالله زنگ زد و تلفنی گفت شما نعمت عبدالهی و شمس الدین هاشمی و نفر چهارم باید به نیروی پیاده اعزام شوید و همین حالا خودتان را به محمد فداکار معرفی نمایید. به احتمال زیاد شب قرار بود عملیات کنند و نیروی بیسمچی کم داشتند. از پیشنهاد ماشاءالله یکه خوردم. تمام کار بیسم تطبیق توپخانه را من انجام می دادم و حالا حاضر شده اند مرا به نیروی پیاده منتقل کنند. به بچه ها تصمیم ماشاءالله را اعلام کردم همه به طرز عجیبی مخالفت کردند. مکان جدید هم یک پادگانی بود در قسمت جنو ب غربی شهر ایلام. ماشینی تهیه کردیم و بار ناراحتی به سمت گردان پیاده راه افتادیم. هاشمی گفت من که اطاعت نمی کنم. من هم مبلغ 300 تومان به ماشاءالله برای تعمیر موتورش قرض داده بودم و یک چیزی در حد 200 تومان پول برایم بیشتر باقی نمانده بود و میدانستم ماشاءالله با این کار آن پول را به من برنخواهد گرداند. خلاصه مردد شدم که بروم یا نروم. نعمت مرد بسیار آقایی بود و گفت نظری از روی قرآنت استخاره کن. یک قرآن کوچک ترجمه مقابل مرحوم الهی قمشه ای که آقای محمد معصومی از دوستان دبیرستان هدیه داده بود همراه داشتم. قران را از کیفم بیرون آوردم و باز کردم سوره مبارکه اسراء آمد فکر کنم آیه 77 بود و در آن نوشته شده بود، ای موسی برو و نترس که تو بر همه ی آنان غلبه خواهی کرد! من این را به فال نیک گرفتم و گفتم من به نیروی پیاده می روم. نعمت هم قبول کرد ولی هاشمی و دوستش قبول نکردند و از همدیگر خداحافظی کردیم. مخصوصا که احتمالا شب عملیات بود و احتمال برنگشتن بسیار. خداحافظی تلخی بود و میدانستم که دیگر هاشمی را نخواهم دید. آنها رهسپار گردان توپخانه و احتمالا توبیخ و من و نعمت به سمت پادگان جدید. وقتی به پادگام رسیدیم دیدیم که نیروها دارند با آیفا به سمت بیرون می روند. حدس زدیم که دیر رسیدیم و بدون ما دارند به عملیات می روند به داخل پادگان رفتیم یک چند نفری مانده بودند. هوا داشت تاریک می شد و آن چند نفر شام مختصر خویش را با ما تقسیم کردند. ساعت 10 شب بچه های گردان برگشتند عملیاتی نکرده بودند من خودم را به فرمانده محمد فداکار معرفی کردم. او نیز مرا به گروهان 2 معرفی کرد و فرمانده گروهان آقای سلیمان عزیزی! نعمت هم به گروهان 3 منتقل شد. آقای فداکار احوال آن دو نفر دیگر را پرسید که گفتم آن ها به نیروی گردان توپخانه رفتند.  سلیمان عزیزی را نمی شناختم  اما محمد فداکار دیپلم داشت و از ناحیه دست مجروح و باند پیچی شده اما به کارش ادامه می داد. خوشبختانه آقای محمد زنجانی و چند نفر دیگر از دانشجویان نیز در چادرهای ادوات در کنار ما بودند و معمولا با فرمانده هماهنگ بودند که به خط نروند. فردایش محمد با دوربین 110 اش چند عکس را گرفت که احتمالا تنها عکس‌های من در جبهه اند من لباس‌هایم را شسته بودم و بدون لباس نظامی این عکس ها گرفته شد. محمد 23 سال است که قول داده نسخه ای از آن‌ها را بمن بدهد که هنوز عملی نشده! دشمن به منطقه بان روشان هجوم برده بود و مقرر لشکر 11 در معرض سقوط. لشکر 84 خرم آباد معروف به 84 شرمنده( چون می گفتند در تمام عملیات‌ها شکست خورده!) جلو آنها را گرفته بود  چند روزی بود که از هجوم آنها به ایلام جلو گیری می کرد و تعدادی از گردان‌های لشکر 11 نیز به آنها کمک می کردند. از خود شهر هم کاتیوشاهای ارتش که به سمت عراقی‌ها شلیک می کردند پیدا بود و می توان فهمید که ایلام در خطر سقوط بود!


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 6:53 عصر دوشنبه 90/8/9

بنام خدا
سلام دوستان. آری قطعنامه 598 پذیرفته شده بود و هنوز پیامی از امام در این باره شنیده نشده بود. باور نمی کردم که ایشان قبول کرده باشند. تقریبا یک هفته قبلش پیام بسیار مهمی از ایشان از رادیو پخش شد که یکی از جملاتش این بود.  امروز تردید در جنگ خیانت به رسول الله است، امروز ایران کربلاست،  حسینیان آماده باشید. این پیام خودش اتمام حجت با ملتی بود که بخوبی جنگ را پشتیبانی نمی کردند و با همه گرمی که داشت در دم سرد این مردم اثر نکرد و شوری برنیگیخت برای هجوم به جبهه‌ها! وقتی در مرخصی هم بودم اعزام به جبهه‌ها را که تلویزیون نشان می داد مثل قدیم نبود اقلا می توان گفت که تعداد افراد به زیادی قبل نبود. همه فکر می کردند بزودی جنگ تمام می شود و به خانه‌هایمان بر می گردیم اما اینطور نبود. فردا ساعت دو بعد از ظهر در چادر دو نفر از آذری زبانها جمع شدیم برای شنیدن اخبار. آنها خوب فارسی متوجه نمی شدند و از من خواستند خوب گوش کنم و برای آنها خبرها را تشریح نمایم. پیام بیسار مهم امام که اکثرش در باره حج بود شروع شد. خیلی متن زیبایی داشت و بالاخره در آخرهای پیام نظر امام در مورد قبولی قطعنامه اعلام شد. بدا به حال کسانی که در کنار این مسئله جهاد و شهادت نبودند. بدا به حال من که هنوز مانده ام و جام زهر آلود قبول قطعنامه را سر کشیده‌ام. همه گریه می کردند. بالاخره نظر امام در این باره اعلام شد. البته نظر بعضی دیگر از مسئولین نیز پخش شد که یکی گفته بود جلو ضرر را هر وقت بگیری فایده است! حالا با این قدرت تانک‌های غربیان در دست عراق من که تردید جدی داشتم که صدام دوباره مثل چند سال قبلش به زیر همه چیز نزند. از آقای هاشمی پیام دیگری پخش شد که مردم به جبهه‌ها بطور جدی هجوم آورند که  بعد از قبولی قطعنامه  و فشار صدامیان و پیشروی تا 35 کیلومتری اهواز دوباره مردم برای دفاع از مملکت به جبهه‌ها حمله‌ور شدند. چند روزی گذشت. خیلی کثیف شده بودم و بدم نمی آمد به ایلام بروم و حمامی بگیرم و  تلفنی بزنم. حسین کندری 20 روزی بود به مرخصی رفته بود و گفتند فردا می آید. من نیز به همراه نعمت عبدالههی و شمس الدین هاشمی و دونفر دیگر از بچه‌های مخابرات که حالا کم نبودند  بعد از ظهر از ماشاءالله اجازه گرفته و نزدیک شب به پادگان ششدار رسیدیم. امید حضرتی آشتیانی و سعید محمدیان و حمید مسکرانی را دیدم و در چادر آن‌ها خوابیدم. فردا دیدم که عراقی‌ها از دو جبهه به سمت ایلام حمله ور شدند و نیت تصرف ایلام را داشتند. شهر ایوان در 60 کیلیومتری مرز و در شمال ایلام به تصرف آنها در آمده بود و با وجود تونل به راحتی نمی توانستند به سمت ایلام بیایند که تونل ارتباطی در اختیار ما بود و از جبهه بان روشان نیز شهر صالح آباد را تصرف کرده بودند! دهلران را نیز قبلش تصرف کرده بودند. تقریبا تمام راههای ورودی شهر بدست دشمن افتاده بود. فقط راه دره شهر باز بود و احتمالا امکانات باید از آنجامی رسید. مردم ایوان به سمت فرمانداری ایلام آمدند و با مشت‌های گره کرده تقاضای آرپی جی می کردند که با مسلح شدن آنها و یک حمله خوشبختانه عراق از این شهر عقب نشینی کرد و شب پیام نماینده ایلام که فکر کنم همین آقای قنبری نماینده فعلی است برای تشکر از مردم ایوان پخش شد. ما هم در پادگان بیکار نبودیم و مرتب مهمات بار می زدیم که آقای جوزی تلفن پادگان را گرفت و من را خواستد و گفتند که باید به نیروی پیاده اعزام شویم!
ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:9 عصر دوشنبه 90/7/18

بنام خدای بزرگ
سلام دوستان گرامی. اگرچه سال تحصیلی شروع شده و واقعا وقت نوشتن ندارم اما بخاطر اینکه خاطرات جنگ را شروع کرده ام نیت دارم که اقلا این یکی را به اتمام برسانم.
بعد از نماز صبح ما را برای بازیابی روحیه با پادگان ششدار ایلام بردند و بعد از یک روز با به حوالی امامزاده پیرممد آوردند. مقداری بروبچه‌های دانشجو را دیدم و دیداری تازه شد و روحیه گرفتیم. بعد از ظهر در حوالی امامزاده پیرممد در پناه یک کوه توپها را گذاشته بودند و ما یک 20 نفری می شدیم که در کنار توپهای 130 میلیمتری  مستقر شدیم. خوشحال بودم که توپها بدست عراقی‌ها نیفتاده است. نه سنگری داشتیم و نه جانپناهی در قسمتی از بالای کوه یک فرو رفتگی وجود داشت که آنجا مستقر شدیم. شهریار از بچه های دانشجو که کرمانشاهی بود را دیدم و خیلی  از صبح تا شب با هم بحث می کردیم. صدای بسیار دلنشینی داشت و بسیار بی ریا خدمت می کرد. بعد از نماز صبح می رفت و از پایین برای بچه ها آب می آورد، کاری که بچه ها به علت تنبلی خیلی سر آن چانه می زدند. هر روز صبح یک لیوان آب نمک درست می کرد و با آبلیموی زیادی می خورد و می گفت برای سلامتی لازم است. با شهریار سر این که بزودی قطعنامه 598 پذیرفته خواهد شد بحث داشتم و او مثل آقای نرگسی قبول نمی کرد که این کار نزدیک است. ماشاءالله تعداد زیادی از فک و فامیل‌های خویش را به توپخانه آورده بود و با آن همه نیرو همه سر رفتن به دیدگاه چانه می زدند و معمولا آقای پالیزبان که یک نیروی بسیجی ساده دل و با صفا بود می رفت. به علت این که تمام کارهای دیده بانی را در 20 روزه گذشته من انجام داده بودم کسی به من نمی گفت باید به دیدگاه بروی اگرچه من از کوهنوردی خوشم می آمد.  دیدگاه که چه عرض کنم باید حداقل ارتفاع 2000 متری سفیدکوه را بالا می رفت ما نیز کار ارتباط با بچه های توپخانه را داشتیم. تلفن صحرایی به پای توپها وصل نبود و گلوله گرفتن خودش حکایتی داشت و طرح تیر را باید با بیسم‌چی به پای توپ می بردیم. صدای توپ 130 خیلی از 105 قوی تر بود و با هر شلیک کلی خاک و سنگ از بالای کوه روی سر و وضعمان می ریخت. نه حمامی داشتیم و نه امکاناتی. شب شده بود که خبر آوردند که ایران قطعنامه 598 را پذیرفته است. به شهریار گفتم دیدی حدسم درست بود. 7 صبح فردا خودم را به چادری که آقای نرگسی داشت رساندم. شهریار و بقیه بچه ها برای شنیدن اخبار از رادیو جمع شده بودند. آقای هاشمی رفسنجانی گفت که ما بالاخره از پیش شرط خودمان که اول شروع کننده جنگ را معرفی کنند و بعد او را مجازات کنند  گذشتیم و قطعنامه 598 را پذیرفیم. دیگر چیزی نمی شنیدم مثل دیوانه ها سرگیجه گرفته بودم. صحنه تلخی برایم اتفاق افتاده بود. همه در سکوت وحشتناکی فرو رفته بودند. من به یاد جسد تکه تکه شده ابراهیم پسر عمویم افتادم به یاد تبعید شدن به دیدگاه توسط آقای نرگسی که جلوی روی من زانوی غم در بغل گرفته بود. به یک باره گریه بلندی سر دادم. آقای نرگسی شدیدا بغض کرده بود و به عنوان فرمانده خیلی بخودش فشار آورد که گریه نکند و به بهانه آب بیرون رفت و می دیدم که چشمانش خیس شده است. اصلا از دستش عصبانی نبودم. یک پاسدار جسور و لاغر اندام و مخلص به تمام معنا بود و واقعا فرماندهی برازنده‌اش بود. هیچوقت حتی زمانی که دوره تبعیدی دیدگاه را می گذراندم از دستش عصبانی نبودم. راضی بودم به رضای خدا. خیلی تلخ بود خیلی تلخ!! عراقی‌ها شب جشن گرفته بودند و از ساعت 9 تقریبا تا 9 و نیم فقط با گلوله های رسامشان به سمت آسمان روی اعصابمان راه می رفتند.


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:16 عصر سه شنبه 90/6/29

بنام خدا

سلام دوستان عزیز. خاطرات جنگ دارد به بخشهای پایانی آن می رسد و البته در دوران بسیار سخت آن. 23 سال است که جنگ تمام شده است و اگر نبود دفترچه خاطرات آن دوران نمی توانستم این مطالب را بنویسم. به هر صورت نوشتن همین مطالب هم خیلی سخت است و تا کنون گوشه ای از اسرار مملکت شده است. اما چیزی که الان می توانم بگویم این است که واقعا دنیا به تمام معنا در مقابل کشور ما صف آرایی کرده بود که نمونه اش سقوط هواپیمای مسافربری ما در 12 تیر بدست نیروهای آمریکایی بود.  و البته نیروهای کیفی ما که کلیه عملیاتها را به انجام می رساندند اکثرا در دو عملیات بسیار سنگین کربلای 4 و 5 به شهادت رسیده بودند. به جد می گویم در آن دورانی که من در جبهه ها بودم یعنی در سال 66 و  67 آن معنویتی که قبلا بحثش بود خیلی رنگ باخته بود. خیلی از بچه ها نماز نمی خواندند. به همین خاطر مسئولیت پذیری از بین رفته بود. دوستی داشتم که دانشجوی دانشگاه آزاد بود و برای این جبهه آمده بود که کنکور سراسری از  سهمیه رزمندگان  پزشکی قبول شود و شب عملیات چهلچراغ که آماده باش 100 درصد بود و به احدالناسی مرخصی نمی دادند به بهانه کنکور با پرداخت 20000 تومان به یکی از  آنان که می توانستند مرخصی دهند،  19 روز تمام مرخصی گرفت و از عملیات گریخت و تا پایان جنگ هم دیگر خط مقدم نیامد. 20000 تومان آنروز پول کمی نیست وقتی کرایه اتوبوس ایلام تهران فقط 70 تومان بود! فکر نمی کنم این کرایه الان کمتر از 15000 تومان باشد یعنی بیشتر از  200 برابر شده حال اگر 20000 تومان را 200 برابر کنیم می فهمیم که پول قابل توجهی بوده است. به همین خاطر برای برگرداندن توپها از آقای یاری خواستم هر طور شده بچه ها را برگرداند زیرا کسی به فکر نبود. یک تراکتور و یک آیفا داشتیم و توپها در خاک نبودند خیلی سریع آنها را یدک کرده و در نزدیکی کوه لای نیزار ها مخفی کردیم و خوشبختانه عراقی ها با اینکه تا نزدیکی های آن پیشروی کردند آنها را ندیدند و شب با دو ماشین آنها را نجات دادیم.  ظهر تقریبا بالای ارتفاع سفید کوه بودیم و مطمئن بودیم که عراقی ها دیگر از کوهها بالا نمی آیند. دشت ملک شاهی پیدا بود و هوا خیلی خنک تر بود. ماشاءالله زودتر که فرار کرده بود برادرش را نیز فراری داده بود. من آنروز خیلی به او تندی کردم که چرا فرار می کنید. این همه بچه ها در مقابل تانک ها تیکه تیکه شدند.  او فقط می گفت نظری بخدا قسم 10 روز مرخصی تشویقی داری! که از آن دروغ‌های شاخدار بود. به آقای یحیی معاون آقای نرگسی رسیدیم، گفت به فکر جان پناه باشید ممکن است که سر و  کله میگ‌ها پیدا شود. از دستش عصبانی بودم زیرا اگر او بود اینقدر برای برگرداندن توپ‌ها حرص نمی خوردم. خیلی دلم می خواست دوباره به ملکشاهی بروم و تلفنی بزنم. مطمئن بودم دوباره خبر عقب نشینی ما از رادیو اعلام می شد و مادرم دوباره قشقرق راه می انداخت.  یکی از ماشین‌های گردان یاسوج رد شد چون من هم در دیدگاه با آن‌ها بودم مرا شناختند و تا 20 کیلومتری ارکواز ملک شاهی رساندند. به امام زاده پیر ممد که رسیدم آنقدر تشنه بودم که گفتم نگه دارد کمی از آن آب با صفا بخورم. خلاصه ساعت های 3 بعد از ظهر با یک وانت خودم را به ارکواز رساندم. این شهر کوچک و زیبا بهترین جای ایلام بود. مخابرات را یافتم. جوانی باعینک دودی در حال تلفن زدن بود. به مخابراتی گفتم برای اراک خط دارید که گفت یک خط فقط تهران. اول به منزل آقای کاشانی زنگ زدم که کسی نبود بعد منزل آقای میرافضل را گرفتم و تلفن اوستا مهدی را دادم و بهش گفتم زنگ بزند و بگوید حال من خوب است. آقای میرافضل احوال آقای زنجانی را پرسید که گفتم تنها دانشجوی خط من بودم و حالم خوب است.  آقای با عینک دودی دانشجوی مرکز تربیت معلم بود گفت در شاخ شمیران یک چشمش را از دست داده. عینکش را برداشت دیدم یک چشمش کاملا تخلیه است.  و وقتی فهمید من دانشجویم خیلی تحویلم گرفت و تعارف کردن که به منزلشن بروم و دوشی بگیرم. اما نمی دانم چرا تعارفش را رد کردم. به مرکز شهر که رسیدم یحیی را باز دیدم و او مرا و چند نفر دیگر را که به ارکواز آمده بودند برگرداند و راه 60 کیلومتر خاکی را به سمت خط حرکت نمودیم. شب شده بود که به امامزاده پیرممد رسیدیم. هیچ آب و غذایی نبود گفتند به داخل روستا برویم و شاید آنجا چیزی بیابیم. قهوه خانه روستا فقط چای داشت و چون ارتشی ها هم عقب نشینی کرده بودند و قهموه خانه حسابی شلوغ بود.  گفت یک لقمه نان هم نداریم. یک چایی خوردیم  و بنده خدا هر کار کردم پولش را نگرفت گفت شما دارید برای ما می جنگید. از این همه همتش آنقدر خوشحال شدم که بیخیال شکم خالی کنار آب امامزاده سرم را گذاشتم و در برگداندن توپها آقای یحیی مرا صدا نکرده بود تا نماز صبح راحت خوابیدم. (ادامه دارد)


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:43 عصر شنبه 90/6/19

بنام خدا
سلام دوستان خوبم.  تابستان در حال تمام شدن است. اتفاق مهمی که در این چند روزه افتاد این بود که مقرر کردیم ورودی های سال 63 دانشگاه علم و صنعت رشته ریاضی دوباره دور هم جمع شوند. معمولا از همه بیشتر من با بچه ها هماهنگ می کنم. آقای دادگر از آلمان برگشته بود و البته شروع کار این دیدار  از  2 ماه قبل کلیدش زده شده بود. با آقای دادگر هیچوقت قطع ارتباط نکرده بودم و هر وقت از آلمان می آمد یا بدیدنش می رفتم یا او سری می زد دکترای ریاضی صنعتی را از دانشگاه کیل گرفته است. او از تاثیرگذارترین افراد در زندگی علمی من بوده است.  شاید تنها همکلاسی من باشد که در مراسم عروسی اش شرکت کرده بودم البته او نیز در بین همکلاسی های دوره لیسانس تنها عضو شرکت کننده در مراسم عروسی ام بود. آقای کاشانی را همیشه می دیدم و ارتباط داشتیم. اگرچه دوره ارشد و دکترایش از ریاضی جدا شد و به مهندسی صنایع رسید اما هر وقت می خواستم میدیدمش. ما 35 نفر قبولی دوره کارشناسی رشته ریاضی دانشگاه علم و صنعت بودیم. فکر کنم ده نفری کارشان را نیمه رها کردند و تا انتها همراه نبودند. آقای گلچین بعد از انصراف، دوباره سال 65 ورودی همان سال رشته ریاضی گردید و با دو سال تاخیر کار را به انتها رساند. آقای خلعتبری همان دو ترم اول کار را رها کرد. از اولش هم با خوابیدن های غیر عادی اش در کلاس مبانی ریاضی دکتر مخنارزاده که آدم را جادو می کرد معلوم بود اشتباه آمده است. محمد رضا اکبر موسوی هم ترم سوم از ترس اخراجی مجبور به انصراف شد و سال 65 در رشته مهندسی پالایش دانشگاه نفت پذیرفته شد و از او از سال 68 دیگر خبری نداشتم. با او خیلی رفیق بودم و نبودش برای من ضربه بزرگی بود. بسیار باهوش و البته بیخیال که همین بیخیالیش او را از ما جدا کرد. استاد والیبال و سایر ورزشها بود فکر کنم در پالایشگاه تهران مشغول است. داود دوطاقی هم مقداری از ما عقب افتاد و دیگر پیدایش نشد. یکی ترم دوم  به مهندسی مواد دانشگاه تهران رفت که اسمش احتمالا آقای فتحی بود. امیر مالکی آنقدر نیامد که با 65 ی ها مشهور شد. آقای مشتاقی هم بخاطر بعضی از مسائل 65 آمدند. این دو نفر  همشهری و همکلاسی مدرسه ام بودند و الان با امیر گاهی تلفنی در ارتباطم. آقای نصیری نمی دانم چه شد ولی تا آخر نیامد. آقایان انصاری و قدسی پور مقداری آمدند و کار اقتصادی را شروع کردند و الان از کله گنده های اقتصاد هستند فکر کنم به فوق دیپلم راضی شدند. از نه همکلاسی خانم همه فارغ التحصیل شدند اما فقط سه نفر آمدند. یکی دکترای مهندسی صنایع گرفته بود و دیگری کارشناسی ارشد ریاضی و هم اکنون در بانک رفاه مشغول است و دیگری فوق صنایع و در مدیریت صنعتی کار می کند. یکی به کانادا مهاجرت کرده و دیگری به جای دیگر. یکی بازنشست صنابع آموزسی شده که خیلی دلمان میخواست که بیاید. یکی اهل ساری بود و دیگر پیدایش نشد. دیگری اهل رشت بود و یکی دیگر کرمانشاهی که فکر کنم همه سیی خویش رفتند. حیف شد که بیژن ارمغان نیامد که آنموقع نیز از همه بزرگتر و خونگرمتر. فرشاد مظهرسلوک هم با این که از مراسم خبر داشت به شمال رفت و دکتر سید مرتضی میرافضل هم که با خانواده عازم مشهد بود. اما آقای عبداله نارویی که اهل زاهدان بود آمد و قیافه اش اصلا تغییر نکرده بود. هنوز هم شبیه رامون جان راضی دان هندی بود و البته در نبوغ نیز یک سر و گردن از ما سر بود. آقای جوان بازنشست شده بود و تعداد موهای سفیدش از سیاهش بیشتر بود. یکی از پسرانش ازدواج کرده بودند. چهره ای روحانی دارد و این سفیدی مو روحانیتش را دو چندان کرده بود. هنوز هم مثل قدیم خونگرم و بامرام بود. آقای دکتر کاشانی ضیافت شام را پذیرا شد و از این بابت دستبوسش هستم که همیشه این چنین دست و دل باز بوده است. کار اقتصادی اش سکه است که چون درسش را خوانده حقش است. با دو پسرش آمده بود و دو دخترش دانشجوی رشته پزشکی اند. محمد زنجانی چه خوب شد که آمد. فوق صنایع گرفته بود و پسر بزرگش دانشجوی رشته مکانیک ساوه است و در لاستیک پارس از مدیران ارشد است. آقای سالارنیا و زارع رمشتی و پیام سامی دوست و فرشاد ملک لو از 64 ی ها نیز به ما ملحق شدند. جلسه مهمانی را آقای کاشانی در رستوران ملاصدار گرفته بود و من چقدر یاد فیلم ضیافت مسعود کیمیایی افتادم.


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:57 صبح دوشنبه 90/6/7

نام خدا
سلام دوستان خوب. ماه رمضان دارد به انتهای خویش می رسد. این دعای امام سجاد در وداع با ماه مبارک رمضان دارای فرازهای بسیار زیبایی است خواندن آن در غروب روز 29 ماه رمضان شک نکنید اشک آدم را در می آورد. به هر صورت پیشاپیش حلول ماه شوال و عید سعید فطر را تبریک می گویم. بعد از نماز عید که حسابی دلتان شکست از من نیز یاد کنید. امیدوارم خداوند رحمت و مغفرت قلم عفو بر گناهان مومنان بکشد.

گفتم مقداری خاطرات جنگ را ادامه دهم. وقتی بچه‌های کاتیوشا منفی شدند، تانک‌های عراق مقابلمان ردیف شدند. بعضی از آرپی‌جی زن‌ها آماده شلیک بودند. برد آرپی‌جی حداکثر 900 متر است و تانک‌ها این را خوب می دانستند به همین جهت از 1000 متری جلوتر نیامدند. یک توپ 106 میلیمتری که روی جبپی بود رد شد. من به او گفتم که بروی خاکریز بیاید و به سمت تانک‌ها شلیک کند اما او فقط اشاره به گردنش کرد که یعنی سرم بر باد می رود و گازش را به سمت کله قندی گرفت. صدای شلیک فقط مربوط به گلوله های توپ‌های 130 میلیمتری بود که آن‌ها نیز از منفی شدن کاتیوشا اطلاع داشتند و مرتب از من وضعیت را می پرسیدند و من می گفتم 5 روی 5 است، شیر باشد. به یک باره این دنیای لایتناهی تانک‌ها شروع به شلیک کردند. من تا آن‌ زمان این چنین درگیر مستقیم با تانک نشده بودم. عجب صدای وحشتناکی دارد گلوله اش! بعد چون مستقیم شلیک می شود صدای ته قبضه ندارد یعنی سرعت گلوله بیش از سرعت صوت است و به یکباره به زمین می خورد. این تعداد زیاد تانک و در مقابلش ما 100 نفر یک نبرد بسیار نابرابر ایجاد می کرد. به یکباره دیدم خاکریز از پایه و بنیاد دارد از بین می رود و پشت سر هم گلوله تانک به آن می خورد. احساس کردم شب شده است از بس که گلوله در دورو برم به زمین می خورد. بعضی از تانک‌ها فسفری شلیک می کردند. بعضی ها دودزا و تعداد زیادی هم که گلوله‌های جنگی. بچه‌های دیگر تطبیق سوار به جبپی آماده عقب نشینی بودند و مرتب به من می گفتند بر گردید. حتی با صدای المتاس با دلهره ای گفت نظری مگر ملک پدر است که نمی آیی. اگر نیایی ولت می کنیم و می رویم! به فریدون گفتم چیکار کنیم. فریدون گفت بگو بیایند به سمت جاده آسفالته مهران دهلران. که من هم گفتم بیایید به سمت مار سیاه! که کسی پشت بیسیم بدون اسم رمز گفت بیاییم جلوی تانک! بخدا اگر نیایید می رویم. فکر کنم تمامی این 100 نفر در این نبرد نابرابر در همان ده دقیقه اول یا شهید شدند یا مجروح سطح بالا. یک گلوله تانک بین 6 نفر از بچه‌ها بزمین خورد من آن‌ها را در آسمان دیدم که دور هم می پیچیند. یکی کمرش را گرفته بود و یکی پایش را و صدای فغان امدادگر بالا بود. فریدون گفت بدو به سمت ماشین. یک 500 متری را تاماشین باید می دویدیم. آنتن میله ای بلند باعث می شد که دوربین تانک‌ها بخوبی من را رصد کنند هر 10 متری که به عقب می رفتم، یک گلوله به جای پایم میخورد. دویدن سریع باعث می شد که آنتن میله‌ای بیسیم مرتب جلوی پایم به زمین بخورد. یکی از بندهای کوله بیسمم هم پاره شد که فریدون گفت بیسیم را بینداز و بدو اما من با یک دستم به سمت عقب آن را گرفتم و در آن هوای 50 درجه بالای صفر به سمت ماشین با تمام توان دویدم. و عجیب بود که به ماشین رسیدم و بچه ها من را قاپیدند و بداخل عقب تویوتا بردند آنقدر تشنه شده بودم که دهانم خشک بود و تا کمر لباسم خیس عرق بود.  فریدون بصورت ایستاده کنار قسمت شاگرد با یک کلاش در دستش ایستاده بود. 4 فروند هیلوکوپتر عراقی برای از بین بردن ما به سمت جبهه در پرواز بودند منتها آنقدر تانک‌ها دودزا زده بودند که آنها مار ا ندیدند. البته فکر کنم فقط کارخدا بود. هاشمی بیسیم را از من گرفت و با توپخانه در ارتباط بود و به آنها دلداری می داد. به توپخانه رسیدیم، یعنی یک 10کیلومتری عقب آمدیم. بچه های توپخانه تا ما را دیدند هر کس ساکش را برداشت و به سمت کوه‌ها فرار را آغاز کزد. با تمام وجودم فریاد زدم برگردید توپ‌ها را به عقب ببریم دشمن 10 کیلیومتر عقب تر است اما کسی گوشش بدهکارنبود. یک کرد به نام یاری بچه خوبی بود از او خواهش کردم هر طور شده بچه‌ها برگرداند. او نیز نامردی نکرد هر کس برود با گلوله می زنمش یکی گوش نداد که با شلیک کلاش به زیر پایش مواجه شد!! (ادامه دارد)


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:3 عصر سه شنبه 90/6/1

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. چند سال پیش در اوج جوانی که سخت به کاست‌های استاد شجریان عادت کرده بودم. کاستی از ایشان در مایه افشاری شنیدم که مصرع اولش با باز شوق یوسفم دامن گرفت آغاز می شد. امروز شعر را نوشته و در اینترنت که جستجو کردم معلومم شد که سراینده این مثنوی زیبا شاعر معاصر هوشنگ ابتهاج (سایه) است. بیت اول شعر زیر را از ایشان به عاریت ستانده ام و می دانم سکته زیاد دارد اما نوشتم چون مدتی است از شعر فاصله گرفته‌ام.

باز شوق یوسفم دامن گرفت                پیر ما را بوی پیراهن گرفت
کاروان عمر ما  بر باد رفت                    ساربان این کاروان از من گرفت
بوی آبی در میان ناید ولی                   خشکسالی دامن میهن گرفت
ملک اعراب و سقوط ناکسان                سنبل از سور ساقه‌ی  سوسن گرفت
آتش عشق و رقیب بی رقیب               برق غیرت از سر خرمن گرفت
یوسفان در چاه و فکر چاره‌ام               چند و چون  سکه‌ها در من گرفت
ای علی آهسته منشین، هوشدار         شاه‌راه آشیان بهمن گرفت

یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 6:25 صبح جمعه 90/5/28

بنام خدا

 

سلام دوستان خوب. ماه رمضان دارد به لحظات عرفانی اش نزدیک می شود. رسیدن به شب های قدر برای خیلی ها یک فرصت است. خیلی ها منتطر این شب ها برای نماز شبی، اشکی و آهی و استغاثه ای. ماه رمضان برای من هر سالش خاطره ای برجا گذاشته است و خیلی از خاطره ها شیرین هستند. دیروز با حضور دکتر زاویه جلسه تودیع من از دانشگاه جامع علمی کاربردی صنایع دستی برگزار شد. دلایل استعفا هم بماند تا زمانی که مصلحت شد بازگو شود. به هر صورت دوره ی خوبی بود و خدا را صدهزار بار شاکرم که با عزت آمدم و با عزت رفتم. اگر این مثلا پست ها ماندگاربود که به ما نمی رسید.

اما مقداری خاطرات جنگ را ادامه دهم.
کار هر روزه ام شده بود مطالعه کتابهایی که همراه داشتم. مدیر مدرسه جلال را سه روزه تمام کردم. به یاد آقای پارچه طلب که در دوم دبیرستان این کتاب را در زنگ انشای آقای چوبندیان در دبیرستان صمصامی اراک سمینار داد.  انسان کامل آقای مطهری را نیز تمام کردم. یک روز بعد از  ظهر دیدم بولدوزری از عراق دارد تقریبا در محل توپخانه 105 میلیمتری که قبلا بودیم در کنار روستای ملک خطایی کار می کند و تقریبا در آن خلوت بعد از ظهر صدای موتورش به گوش می رسید. فاصله را با قضیه فیثاغورس تخمین زدم زیرا آنقدر در این مسیر تردد کرده بودم که تخمین درستی از آن داشتم. بهرام نیز با دقت خاصی با قطب نمای پیشرفته اش زاویه را حساب کرد و این مختصات قطبی توسط من به طرح تیر توپخانه ارسال شد و اولین گلوله از 4 توپ 130 میلیمتری در نزدیکی های آن فرود آمد و گلوله دوم با گرای جدید آن را منفجر کرد.  بخاطر اینکه راننده اش بی نصیب نباشد چند گلوله دیگر نیز در همانجا به زمین زده شد و صدای الله اکبر از پشت بیسیم به هوا رفت و بچه های گردان یاسوج نیز خوشحال. پشت تلفن آقای جوزی قول 48 ساعت مرخصی تشویقی را داد که البته هیچوقت عملی نشد. 10 روز در دیدگاه بودم که با یک نفر از بچه ها عوض شدم وبه همان خانه قبلی در سه راه صاحبزمان برگشتم. دیوارهای این خانه با گفتار هایی از امام تزیین شده بود و وقتی این مقر بدست منافقین افتاده بود هر جا اسم امام روی دیوار بود به رگبار گرفته شده بود. شعارهایی که علیه صدام روی دیوار بود باز به رگبار گرفته شده بود. مثل اینکه منافقین خیلی در آنجا نمانده بودند وگرنه روی آنها را درست رنگ می کردند. آقای جوزی بخاطر اینکه از دلم دربیاورد بعد از ظهر سری زد و گفت نظری تو دیگر نیروی تطبیق هستی. بچه های تطبیق بیشتر کار مدیریت جنگ و توپخانه را داشتند و ظاهرا جایشان امن تر بود. از این بایت برایم یک ترقی محسوب می شد. دو روز بعد آماده باش 100 درصد اعلام شد و ناهار نیز مرغ بود. هر وقت غذا خوب بود معلوم بود شبش یا عملیات است یا آتش تهیه با پاتک عراقی ها. خبر رسید عراق شهر دهلران را که در 45 کیلومتری مرز قرار دارد، تصرف کرده است.   و مقر ما در ابتدای جاده آسفالته ای قرار داشت که یک طرفش مهران و طرف دیگرش دهلران و معلوم بود آنها نگران حمله ما از این طرف هستند و نیت داشتند بار دیگر مقر ما را تصرف کنند. دو عدد کاتیوشا از قرارگاه فتح بما دادند. شب با بچه ها جلسه گذاشتیم که چه کنیم؟ به این نتیجه رسیدیم که فردا حمله دشمن حتمی است و با این تعداد نیروی کم مقابله غیر ممکن است. گفتیم برای ترساندن عراقی ها که تقریبا 100 عدد تانک را به گفته بچه های اطلاعات عملیات آورده بودند چنگ و دندانی نشان دهیم. فاصله تا قلاویزان را بدست آوردیم و چند شکم کاتیوشا در شب روی قلاویزان خالی کردیم. نور کاتیوشا که در شب شلیک می کند صحنه های بسیار زیبایی را درست می کرد و جوزی از این زیبایی به وجد آمده بود. عراقی ها هم فکر کردند لشکری به کمک ما آمده است فردا عملیاتشان را با 250 تانک آغاز کردند. ساعت 9 صبح از دیدگاه حمید بیسیم زده شد که ما داریم به سمت شما مثبت می شویم. وضعیت را پرسیدیم که بیسمچی گفت صفر روی پنج. این یعنی دشمن دارد جلو می آید بچه های گردان یاسوج و دیده بان ها خیلی سریع به پشت خاکریز سه راهی صاحبزمان رسیدند. فریدون از دیده بان های تطبیق گفت نظری کار خودمان است بدو به پشت خاکریز برویم. بیسیم را با آنتن دکلی بلندی به روی کولم انداختم و به سمت پشت خاکریز روانه شدم. جوزی شهردار بود و تا بوی عملیات عراقی ها را فهمیده بود 5 صبح با موتورش به سمت توپخانه فرار کرده بود. دو نفر آرپی جی زن را دیدم که گفتند عراقی ها دارند با 250 تانک به طرف ما می آیند.  فریدون گرا می داد و من هم از کاتیوشا گلوله می گرفتم و هم از توپخانه! وقتی به کاتیوشا می گفتم متلا 5 تا گلوله به فلان گرا بزن آن ها یک شکم چهل تایی خالی می کردند و من داد و بیداد می کردم کی به شما گفت 40 تا بزنی. بیسمچی گفت زر نزن ما می خواهیم منفی شویم و 150 گلوله بیشتر نداریم اینها را زودتر بگیر. دشمن مقر دیدگاه را تصرف کرد حالا در 2 کیلومتری ما بودند. گرای دیدگاه را به کاتیوشا و توپخانه دادم  که بزنند. ندا آمد خودتان نیستید گفتم نه عقب تریم. کاتیوشا مقر دیده بانی را با 150 گلوله اش به هوا برد نمی دانم که گلوله ها با تانک ها می خوردند یا نه صدای صوت گلوله توپهای خودمان که شلیک می کردند مرتب نزدیک تر می شد. 1400 متری را گفتم که بزنند و آخرین گرا 1000 متری را گفتم و می زدند. کاتیوشا گفت ما منفی شدیم. بزرگترین پشتیبانمان دیگرمهمات نداشت. غم بزرگی بود این نبرد نابرابر! (ادامه دارد)


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:44 عصر یکشنبه 90/5/16

بنام خدا
سلام دوستان گرامی. آرزوی قبولی طاعات و عبادات را برای شما عزیزان  در این ماه پر منزلت دارم. میدانم که تشنگی در بعد از ظهرها آدم را می آزارد اما شیرینی ماه رمضان به تحمل این سختی هاست.

 

در مقر لشکر 11 روی قلوه سنگهای رودخانه ای بدون صرف شام خوابیدیم. ساعت 5 برای نماز صدایمان کردند و پتوها را از ما گرفتند. به پادگاه شهدا در ششدار ایلام اعزام شدیم و دیدم که بچه ها جمعند. حسین و قاسم و مرتضی چادری علم کرده بودند. من هم به دنبال دوستان. ساعت 6 صبح رادیو اعلام کرد که دشمن با استفاده وسیع از سلاح های شیمیایی توانسته شهر مهران را به تصرف خویش در آورد. لبانم از خشکی زخم شده بودند. سری به بهداری زدم و گفتند بخاطر شیمیایی اینگونه شده ام اما خودم چنین احساس نداشتم. الان هم آثاری از شیمیایی برایم بروز نکرده است. پمادی گرفتم و چربش کردم. از ششدار تا ایلام شش کیلومتر است بطریقی از پادگان خارج شدم و گفتم که تلفنی بزنم. الان مادرم از نگرانی به مهران می آید. خودم را به میدان مرکزی ایلام رساندم. یکی از ارتشی ها که پایش ترکش خورده بود و حسابی باند پیچی شده بود در حال تلفن بود. تلفن کابینی شلوغ و من چند سکه ای گیر آوردم و به مغازه اوستا مهدی تلفن زدم. صدایش را می شناختم قبلا برایش خیلی کارگری کرده بودم. مرا شناخت گفتم از چند متر دور تر پدرم را صدا کند. بنده خدا قبول کرد. با آقام صحبت کردم. صدایش می لرزید و نگرانی در حنجره اش در لرزش صدایش هویدا بود. گفتم که حالم خوب است. گفت من و مادرت میخواستیم به سمت باختران راه بیفتیم. خلاصه متقاعدشان کردم که نیایند. خیالم راحت شده بود دو روزی در پادگان بودیم که مرخصی 10 روزه ای برایمان صادر کردند. در بین مرخصی که اراک بودم خبر بازپس گیری مجنون بعد از فاو رسید. دشمن با برتری تانک های غربیان در حال تاخت و تاز بود. مرخصی چون برق گذشت و وقت برگشت همانروز آقای جوزی مرا برداشت و از طریق ارکواز به سه راهی صاحبزمان برد. گفت دشمن همه پل ها را منفجر کرده و البته در قلاویزان مستقر است و مهران نه دست ماست نه انها بینمان قرار دارد. ظهر به سه راهی رسیدیم. در خانه ای مستقر شدیم و جوزی گفت آماده رفتن به دیدگاه باش. دیدگاه همیشه خطرناکترین جای جبهه است. جایی جلوتر از نیروهای خودی و برای شناسایی. قبلا مدتی را در دیدگاه جلال در 100 متری عراقی ها در قلاویزان گذارنده بودم و از بس دولا دولا راه رفته بودم کمر درد گرفته بودم.  گفتم ماشاءالله این آخر جنگی ما را به کشتن ندهی! جوزی مرد جالبی بود ولی همیشه هوای بچه های کرد را داشت و خطرناکترین جاها را به ما فارس ها می سپرد.  پاسداری خوابیده بود و چپی روی صورتش انداخته بود با این جمله من مثل کبک از خواب پرید و به من گفت کی گفته آخر جنگ است. ماشاءالله کفت آقای نرگسی شما ناراحت نباشید خودم راهیش می کنم. فهمیدم آقای نرگسی فرمانده گردان توپخانه است. لاغر اندام و چابک. به او گفتم ما از همه جبهه ها عقب آمده ایم و تقریبا بند اول قطعنامه 598 را پذیرفته ایم. با حرارت گفت تا امام سربازانی چون ما دارد این جنگ تمام نمی شود. به آقای نرگسی شکایت بردم که آقای جوزی همیشه خطرناکرترین جاها  را برای ما فارس ها کنار می گذارد. خیلی از این جمله من آقای نرگسی ناراحت شد و به شدت این پارتی بازی را غیر ممکن خواند و برای تنبیه شدن من به جوزی گفت چند روز باید در دیدگاه باشد که او هم گفت یک روز و آقای نرگسی فرمان به 2 هفته حضور من در دیدگاه داد. به دیدگاه رسیدیم. با پسر بچه ای بنام رضا کیان که دوم راهنمایی بود تعویض شدم. برادرش از فرماندهین یکی از گردانها بود و خودش چهره بسیار معصومی داشت اهل یکی از روستاهای نزدیک ایلام بود.  از رضا پرسیدم اینجا چطور است گفت آتش دشمن خیلی شدید است مواظب باش!  سنگر دیدگاه قبلا مقر ارتشی ها بود سنگر خوبی بود تمام دیوارهایش از چوب مهمات ها ساخته شده بود زیر زمین  تاریک و کاملا امن اما از گرما نمی شد در آن نفس کشید. رضا که رفت آتش دشمن شروع شد چندین گلوله توپ در مقر فرود آمد. گردان بچه های یاسوج بودند یکی از بچه ها از ناحیه سر ترکش خورد سرش را باند پیچی کردیم ولی خودش حاضر نشد به عقب برود بهش گفتم اگر سردرد گرفتی اطلاع بده ظاهرا زخمش عمیق نبود. دو دیده بان با من سه نفر سنگر دیده بانی را تشکیل می دادیم. بهرام آشام کرد ایلامی بود. قد بلندی داشت با دستانی بزرگ. مرا به گرمی پذیرفتند اما بدترین جا را در زیر زمین برای خواب به من دادند. و خودشان در دم سنگر که هم امن بود و هم خنک خوابیدند.  اصلا قابل تحمل نبود. به بیرون آمدم و چهار پوکه توپ 130 میلیمتری گذاشته و یک تخت روی آن گذاشتم تا هم از شر حشرات در امان باشم و هم خنکتر برای خواب باشد و بهرام گفت هر آن این عراقی ها گلوله می زنند شر درست نکنی!? گفتم خوابم سبک است با شلیک ته قبضه بیدار می شوم. هوا گرگ و میش بود که گلوله ای شلیک شد و من به داخل سنگر روی بهرام پریدم و تخت و همه چیز رفت روی هوا. اگر بیدار نشده بودم خواب ابدی بود!! ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
148
:: بازدید دیروز ::
61
:: کل بازدیدها ::
368898

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
مهر 2
آبان 2

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::