سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 3:44 عصر یکشنبه 90/5/16

بنام خدا
سلام دوستان گرامی. آرزوی قبولی طاعات و عبادات را برای شما عزیزان  در این ماه پر منزلت دارم. میدانم که تشنگی در بعد از ظهرها آدم را می آزارد اما شیرینی ماه رمضان به تحمل این سختی هاست.

 

در مقر لشکر 11 روی قلوه سنگهای رودخانه ای بدون صرف شام خوابیدیم. ساعت 5 برای نماز صدایمان کردند و پتوها را از ما گرفتند. به پادگاه شهدا در ششدار ایلام اعزام شدیم و دیدم که بچه ها جمعند. حسین و قاسم و مرتضی چادری علم کرده بودند. من هم به دنبال دوستان. ساعت 6 صبح رادیو اعلام کرد که دشمن با استفاده وسیع از سلاح های شیمیایی توانسته شهر مهران را به تصرف خویش در آورد. لبانم از خشکی زخم شده بودند. سری به بهداری زدم و گفتند بخاطر شیمیایی اینگونه شده ام اما خودم چنین احساس نداشتم. الان هم آثاری از شیمیایی برایم بروز نکرده است. پمادی گرفتم و چربش کردم. از ششدار تا ایلام شش کیلومتر است بطریقی از پادگان خارج شدم و گفتم که تلفنی بزنم. الان مادرم از نگرانی به مهران می آید. خودم را به میدان مرکزی ایلام رساندم. یکی از ارتشی ها که پایش ترکش خورده بود و حسابی باند پیچی شده بود در حال تلفن بود. تلفن کابینی شلوغ و من چند سکه ای گیر آوردم و به مغازه اوستا مهدی تلفن زدم. صدایش را می شناختم قبلا برایش خیلی کارگری کرده بودم. مرا شناخت گفتم از چند متر دور تر پدرم را صدا کند. بنده خدا قبول کرد. با آقام صحبت کردم. صدایش می لرزید و نگرانی در حنجره اش در لرزش صدایش هویدا بود. گفتم که حالم خوب است. گفت من و مادرت میخواستیم به سمت باختران راه بیفتیم. خلاصه متقاعدشان کردم که نیایند. خیالم راحت شده بود دو روزی در پادگان بودیم که مرخصی 10 روزه ای برایمان صادر کردند. در بین مرخصی که اراک بودم خبر بازپس گیری مجنون بعد از فاو رسید. دشمن با برتری تانک های غربیان در حال تاخت و تاز بود. مرخصی چون برق گذشت و وقت برگشت همانروز آقای جوزی مرا برداشت و از طریق ارکواز به سه راهی صاحبزمان برد. گفت دشمن همه پل ها را منفجر کرده و البته در قلاویزان مستقر است و مهران نه دست ماست نه انها بینمان قرار دارد. ظهر به سه راهی رسیدیم. در خانه ای مستقر شدیم و جوزی گفت آماده رفتن به دیدگاه باش. دیدگاه همیشه خطرناکترین جای جبهه است. جایی جلوتر از نیروهای خودی و برای شناسایی. قبلا مدتی را در دیدگاه جلال در 100 متری عراقی ها در قلاویزان گذارنده بودم و از بس دولا دولا راه رفته بودم کمر درد گرفته بودم.  گفتم ماشاءالله این آخر جنگی ما را به کشتن ندهی! جوزی مرد جالبی بود ولی همیشه هوای بچه های کرد را داشت و خطرناکترین جاها را به ما فارس ها می سپرد.  پاسداری خوابیده بود و چپی روی صورتش انداخته بود با این جمله من مثل کبک از خواب پرید و به من گفت کی گفته آخر جنگ است. ماشاءالله کفت آقای نرگسی شما ناراحت نباشید خودم راهیش می کنم. فهمیدم آقای نرگسی فرمانده گردان توپخانه است. لاغر اندام و چابک. به او گفتم ما از همه جبهه ها عقب آمده ایم و تقریبا بند اول قطعنامه 598 را پذیرفته ایم. با حرارت گفت تا امام سربازانی چون ما دارد این جنگ تمام نمی شود. به آقای نرگسی شکایت بردم که آقای جوزی همیشه خطرناکرترین جاها  را برای ما فارس ها کنار می گذارد. خیلی از این جمله من آقای نرگسی ناراحت شد و به شدت این پارتی بازی را غیر ممکن خواند و برای تنبیه شدن من به جوزی گفت چند روز باید در دیدگاه باشد که او هم گفت یک روز و آقای نرگسی فرمان به 2 هفته حضور من در دیدگاه داد. به دیدگاه رسیدیم. با پسر بچه ای بنام رضا کیان که دوم راهنمایی بود تعویض شدم. برادرش از فرماندهین یکی از گردانها بود و خودش چهره بسیار معصومی داشت اهل یکی از روستاهای نزدیک ایلام بود.  از رضا پرسیدم اینجا چطور است گفت آتش دشمن خیلی شدید است مواظب باش!  سنگر دیدگاه قبلا مقر ارتشی ها بود سنگر خوبی بود تمام دیوارهایش از چوب مهمات ها ساخته شده بود زیر زمین  تاریک و کاملا امن اما از گرما نمی شد در آن نفس کشید. رضا که رفت آتش دشمن شروع شد چندین گلوله توپ در مقر فرود آمد. گردان بچه های یاسوج بودند یکی از بچه ها از ناحیه سر ترکش خورد سرش را باند پیچی کردیم ولی خودش حاضر نشد به عقب برود بهش گفتم اگر سردرد گرفتی اطلاع بده ظاهرا زخمش عمیق نبود. دو دیده بان با من سه نفر سنگر دیده بانی را تشکیل می دادیم. بهرام آشام کرد ایلامی بود. قد بلندی داشت با دستانی بزرگ. مرا به گرمی پذیرفتند اما بدترین جا را در زیر زمین برای خواب به من دادند. و خودشان در دم سنگر که هم امن بود و هم خنک خوابیدند.  اصلا قابل تحمل نبود. به بیرون آمدم و چهار پوکه توپ 130 میلیمتری گذاشته و یک تخت روی آن گذاشتم تا هم از شر حشرات در امان باشم و هم خنکتر برای خواب باشد و بهرام گفت هر آن این عراقی ها گلوله می زنند شر درست نکنی!? گفتم خوابم سبک است با شلیک ته قبضه بیدار می شوم. هوا گرگ و میش بود که گلوله ای شلیک شد و من به داخل سنگر روی بهرام پریدم و تخت و همه چیز رفت روی هوا. اگر بیدار نشده بودم خواب ابدی بود!! ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
14
:: بازدید دیروز ::
23
:: کل بازدیدها ::
358449

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::