سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 12:38 صبح دوشنبه 91/12/28

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. سال 91 به انتها رسید. خوب یا بد رفت. وقتی حساب و کتاب می کنم سال خوبی برایم نبود. قبلا گفته بودم سالهایی که به یک ختم می شوند برایم نفیر مرگ را داشتند. در  روز معلم عمه صدیقه دار فانی را وداع کرد در خرداد ماه میلاد خواهر زاده‌ام  بعد از یک تصادف وحشتناک نتوانست دوام بیاورد و به دیار باقی شتافت. یک مدت بعد برادر آقای دکتر عرفی که تازه دکترای فلسفه علم از دانشگاه شریف گرفته بود دچار سکته شد و آنان را داغدار کرد. چند وقت بعد فرزند یکی از هم‌ولایتی‌های قره بنیادی در حمام دچار گاز‌گرفتگی شد و در عنفوان جوانی جوانمرگ شد. مادر باجناقم آقای ثامنی و مادر اولین شهید جنگ در اراک در اوایل مهر ماه از این جهان رخت بر بست. خاله مریم هنوز چهلمش نشده است. پدر آقای محمود ثابتی دوست و فامیل گرانقدرم  هفته پیش به رحمت ایزدی پیوست. مادر آقای دکتر پیغان هم به تازگی خانواده‌اش را داغدار کرده است  و امشب خبر آوردند که مادر زن برادر بزرگم از دنیا رفته است. عجیب بود این سال. سال چشمان خیس و اشکان خشک شده. سال مرگ میلاد سال عزا و ماتم!! خدایا سال دیگر را به عظمتت قسم سال دل خوش برای همه قرار بده. آمین


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:22 عصر دوشنبه 91/12/21

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. سال 91 هم دارد به انتها می رسد نمی دانم فرصت می شود که یادداشت دیگری بنویسم یا نه به هر صورت روزهای زندگیم با سرعت عجیبی در حال سپری هستند. حال زیاد خوشی ندارم مقالاتم به نتیجه‌های دلخواه نمی رسند. از دست خودم عصبانیم. و اما از  آخرین خاطرات جنگ!

روزهای مرخصی پیاپی سپری شد. روز 5 شنبه‌ای به بهشت زهرای اراک رفتم و ناگهان فهمیدم که مجید نوری دوست خوب دوران دبیرستانم در جزیره مجنون در کربلای 4 به شهادت رسیده است. مجید بسیار برایم عزیز بود. بچه پولدار بود، بچه خیابان ملک! اما از مرام و معرفت سرشار بود. یاد نوروز 60 افتادم که عکسی از آیت اله طالقانی را در پاکت نامه‌ای گذاشته بود و یک نامه با بسم‌الله خوشخط نوشته بود و هدیه داد و گفت پشت کارت تبریک چیزی ننوشته‌ام تا بتوانی از آن استفاده کنی. نمی دانم از کجا فهمیده بود که من از خانواده‌ای هستم که به نسبت سایرین در سطح پایین‌تری هستم. جسه ریزی داشت ولی برایم عزیز بود و درسش هم در سطح عالی بود و او بود که نمره اول کلاس در درس هندسه شد. نشستم و بر مزارش خیلی گریستم. او می توانست با آن توان بالای مغزی به درجات عالی برسد، اما حالا در زیر این تل خاک خوابیده است تا مملکت سرپا ایستد.  به مزار دیگری رسیدم. یکی از همسایگان قدیم که در بمباران اراک شهید شده بود. یک چرخ حمالی داشت و در بازار بار جابجا می کرد. من و غلامرضا وردی که در مرکز شهر آدامس فروشی می کردیم معمولا وقتی به او بار می خورد کمکش چرخش را هل می دادیم تا پیرمرد آنقدر برای گذران زندگی به دردسر نیفتد. او هم بعد از ظهر که پیاده بر می گشتیم ما را سوار گاری‌اش می کرد و گاهی ما او را سوار می کردیم و هل می دادیم تا از پا نیفتد. عیالوار بود و بسیار فقیر. 6 تا بچه قد و نیم قد داشت. ظهر‌های ماه رمضان نماز ظهر را در مسجد سلیمانیه می خواند و من وقتی گاهی در مسجد می دیدمش می گفت خیلی تشنه هستم روی سرم آب بریز و من می ریختم. او نیز رنج هستی را واقعا به فراموشی سپرده بود. جنگ قسمت‌هایی از خاطرات مرا با خود به زیر خاک برده بود. آن روز نشستم و سیر دل گریه کردم. بعد از 16 روز به ایلام و از آنجا به مقر لشگر رفتم. خودم را معرفی کردم و گفتند که بعد از آتش بس بچه‌ها به منطقه‌ای جلوتر از مقر لشگر یازده رفته آند برای  حراست و محافظت از لشگر! آدرس درست و حسابی ندادند و من فردا راه افتادم که خودم را به بچه ها برسانم از شهر صالح آباد هم گذشتم و به سمت جبهه میمک یک شش کیلومتری پیاده رفتم. به روستایی رسیدم که فقط چند جغد در ساختمان‌های نیمه تخریب شده  آن آشیانه کرده بودند و کسی نبود. ترس رسیدن به مرز و وارد خاک عراق شدن به جانم افتاده بود که توسط برادران ارتشی بازدشت شدم!! ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:2 عصر سه شنبه 91/12/8

بنام خدا

دوستان خوبم سلام. نوشتن خاطرات جنگ باعث شد که یکی از دانشجویان و همسنگران آن زمان  دانشگاه مشهد بالاخره آن‌ها را بخواند و پیامی بدهد و احوالپرسی. شنیدن صدای دوستان آن دوران بسیار به دل می نشیند. دانشجوی همدانی داشتم و از او درخواست کردم که تلفن حسین کندری همسنگر دوران جنگ را بیابد.  گفتم که او اسیر شده است و از این طریق یعنی ستاد آزادگان باید بتوانید خبری برایم بیاورید. بعد از چند وقت ایشان تلفن منزلی را به من دادند. تماس گرفتم که دیدم به هدف زده‌ام منزل آقای حسین کندری دوست دوران جنگ! خودش منزل نبود و از خانمش موبایلش را گرفتم و زنگ زدم و بالاخره بعد از کلی آدرس دادن مرا به یاد آورد و عجب بود احوالش. بازنشسته شرکت نفت شده بود و کمی هم از بلاهایی که صدامیان وارد کرده بودند گفت. گفت که سعید خوشبخت و مرتضی ترک بعد از رفتن من به پیاده به جبهه سومار منتقل شده و آنجا شیمیایی شدند. گفت مرتضی یک لقمه شده! مرتضی ترک سرباز 18 ماه خدمت و قد بلند و بسیار تنومند بود. حالا در گوشه‌ای باید دوران سخت زندگی را تحمل کند و یا سعید خوشبخت با آن همه شور و شر که در گنبد به آن بلندی امام زاده سید حسن با ذغال یادگاری نوشته بود و همو بود  که در شب عملیات به تنهایی 700 گلوله را در توپ گلوله گذاری کرد تا عراقی‌ها نیایند حالا سهمش از زندگی افتادن به روی ویلچری و  کز کردن در گوشه آی است. ای تف به تو روزگار!

نیمه خواب بودم  که غلامی برای پست در ساعت 12 بیدارم کرد و گفت نظری مواظب باش نوبت پست توست. گیج خواب بودم و از طرفی می ترسیدم عراقی‌ها از کوه بالا بیایند و همه را به اسارت ببرند. نه دوربینی داشتم و نه چراغی روشن بود، فقط گاهگداری لامپ ماشینی در دوردستها روشن می شد و سپس خاموش! ماه بیرون آمده بود اگرچه ماه شب چهارده نبود اما برای من با ارزش ترین بود. یاد شعر زیبای شهریار: امشب ای ماه به درد دل من تسکینی         شاید ای ماه تو همدرد من مسکینی! فکر کنم از ساعت 12 و نیم تا 12 و 40 دقیقه در چرت بودم که یکباره از خواب پریدم و غلامی را صدا زدم. با هول ولایی گفت چیه ! چیه! گفتم من چرتم برده بود! تو که گفتی بیدار می مانی! اگر عراقی‌ها بیایند و همه را ببرند چه باید بکنیم! چیزی نگفت فقط گفت نترس ظاهرا خبری نیست. ساعت یک پست بعدی را بیدار کردم و خوابیدم. خواندن نماز صبح با شکم خالی  بر فراز قله سفید کوه عجب حالی دارد. خبری نبود ولی ماشین‌های عراقی‌ها گرد و خاک زیادی را بپا کرده بودند. با بیسم از پایین پرسیدم چه خبر است بچه‌های اطلاعات عملیات چیزی نگفته اند گفت خبرت می کنیم. ساعت حوالی 7 بود و خنک که گفتند به پایین بیایید. بعد از یکساعتی به پایین رسیدیم. گفتند عراقی ها دارند می روند صلح شده است. آری 29 مرداد 67 رسیده بود. آتش بس! در پایین همه حسابی پذیرایی شده بودند و کیک و ساندیس خورده بودند. ما در آن بالا آدم نبودیم که سهم کوچکی برای ما کنار نگذاشته بودند. ماشین آیفایی آوردند و گفتند به پادگان می رویم و بعد مرخصی تشویقی! آنقدر بلوز تنم سیاه و کثیف و بد بو بود که آن را در بین جاده رها کردم وبا زیر پیرهنی به پادگان رسیدم. دوشی گرفتم. سلیمان عزیزی برگه های مرخصی را تقسیم می کرد همه 12 روز! برای من 4 روز هم تو راهی نوشت یعنی 16 روز!  گفت چکی تو را زده ام ولی خدا وکیلی ناراحتم! با این 4 روز از دلم درآورد. با رضا حوالی ظهر به سمت ایلام حرکت کردیم. تب رضا از 40 بالا  زده بود. گفتم به باختران که برسیم می برمت دکتر! به میدن آزادی باختران که رسیدیم. غروب شده بود. یک ماشین سواری گفت تهران 100 تومن! رضا قید دکتر را زد و گفت از این مفت‌تر من نمی توانم به تهران بروم. رضا رفت و من هم  اتوبوسی که به سمت قم از طرف اراک می رفت را سوار شدم. نیم کیلیویی شیرینی خریدم و با مسافران خوردیم که دیگر شام هم نخواهیم. 2 نصف شب رسیدم. میدان امام پیاده شدم! سعید عشقبان با موتور مرا تا درب منزل پدری  رساند. گفت وقتی که مرخصی است شبها تا صبح در خیابان‌ها با موتور می چرخد و رزمندگان را می رساند تا آن ها پول کرایه ندهند. وجودش چقدر دلگرمی بود. زنگ در را که زدم همه بیرون زدند. گفتند ما فکر می کردیم که تو اسیر شده ای. چرا تلفن نزدی. گفتم که در این دوران تلفن کجا بود. فردا خودم را وزن کردم 60 کیلو شده بودم! باورم نمی شد. 23 کیلوگرم کاهش وزن!
ادامه دارد  


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
0
:: بازدید دیروز ::
21
:: کل بازدیدها ::
357751

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::