سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 6:43 صبح چهارشنبه 91/2/13

سلام دوستان خوبم. سرطان کار خودش را کرد و عمه صدیقه در سن 73 سالگی تسلیم شد و شب قبل در حالی که پوست و استخوان شده بود جان به جان آفرین تسلیم کرد. واقعا راحت شد زیرا در این آخری ها برای یک سرم زدن نیز شدیدا دچار مشکل شده بود  پرستاران به علت ضعف زیاد نمی توانستند رگ‌های او را پیدا نمایند. رفت و رنج هستی را برای همیشه به فراموشی سپرد. واقعا بچه‌های خوبی داشت در این بیش از یکسال مریضی‌اش چون پروانه برگردش بودند. خوشا بحالش که چنین بچه‌هایی پر از مهر داشت. دیشب بعد از پرواز ملکوتی‌اش همه بر سر و صورت می زدند. و آخرای شب آمبولانسی از بهشت زهرا آمد و این پوست و استخوان را به سرد خانه برد. ساعت 10 مراسم کفن و دفن است و عصر در مسجد ابوالفضل واقع در کشتارگاه مجلس ختم برپاست تا ما زندگان مردن را فراموش نکنیم. روزهای سخت در پیش است خدایا تا مددی کن. یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:53 عصر یکشنبه 91/1/27

بنام خدا
دوستان خوبم سلام. بار خدایا تو را شکر می کنیم که از درگاه رحمتت بر ما گنهکاران باران فرستادی. بارانی بس زیبا که غبار از شهر و دلمان پاک کرد و چهره‌ای دیگر را به نماش گذاشت. این هم از اتفاقات عجب این دوران است که نزدیک به نصف بارش شهرمان به یک باره می بارد. بارش فروردین اراک دارد به 100 میلیمتر  نزدیک می شود. خدا رحم کرد وگرنه کمترین میزان بارندگی طول تاریخ را در حال تجربه بودیم. الهی شکر!
سرطان جزء زندگی اراکی‌ها شده و خیلی‌ها درگیر این بیماری واقعا خرد کننده هستند. سالها پیش محمد خاله حوا همبازی قدیمی‌ام در سال 1372 بر اثر تمور استخوان درگذشت. تا آنموقع من بیماری سرطانی ندیده بودم فقط فیلم از کرخه تا راین ابراهیم حاتمی کیا برایم نماد سرطان بود تا بعدا محمد را مانند قهرمان فیلم ابراهیم دیدم. بعد یواش یواش این بیماری عجین خانه های مردم شد و یکی یکی از مردم شهر من قربانی گرفت. 1381 پدرم به سرطان خون نوع ام 4 دچار شد و اگر روزی دیر از مسکو رسیده بودم دیدار به قیامت می رفت! سال 87 عموی کوچکم حاج شکری نیز به همین بیماری دار فانی را وداع گفت. عمه صدیق چند وقتی است که درگیر سرطان لوزالمعده شده است و برای شیمی درمانی بستری بیمارستان آیت اله خوانساری است. و می دانم فقط دوران زجر کشیدنش را زیاد می کنیم. به ملاقاتش که رفتم چقدر شبیه به بی‌بی‌خدیجه شده بود. شنوایی‌اش به مقدار زیادی از دست رفته بود و این نگرانی مرا افزایش می داد. تمام اتاق‌های بیمارستان مملو از بیماران سرطانی است که از اسمش وحشت مرگ می بارد. عمه صدیق را بیاد می آورم که در روستایشان ظهیر آباد وقتی به رسم قدیم عیدانه‌ یا همان هدیه سالیانه را برایش می بردم با آن لحن صمیمی می گفت بوه برارم یعنی هم بابام و هم برادرم تا در بیمارستان به ملاقاتش رفتم همین جمله را تکرار کرد. داغ فرزند بزرگش اسد و داغ سه برادر کوه را از پا در می آورد او که تکه‌ای پوست و استخوان است.  خدایا به جلالت و به عطمتت قسم در این اوقات دعا و نیایش شفاهی برسان. یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:5 عصر پنج شنبه 91/1/17

بنام خدا
سلام دوستان گرامی. من بخاطر عدم تخصص در رشته فیزیک کمتر در باره نسبیت انیشتین می دانم. امروز ایمیلی دریافت کردم که تا حدودی این مسئله را برایم روشن ساخته است. برایتان آن را در پایین می آورم اگرچه طولانی است اما خیلی از نظر تاریخی به نظرم جالب آمد.

مقدمه ای آسان بر نسبیت به قلم استفان هاوکینگ

در اواخر قرن نوزدهم دانشمندان تصور می کردند به توصیـف کامل گیتی نزدیک شده اند. آنان می پنداشتند که فضا در همه جا با واسطه ای پیوسته به نام اتر پر شده است. پرتوهای نور و علائم رادیویی، امواجی در اتر بودند، درست همان گونه که صوت، امواج فشار در هواست. تنها چیزی که برای تکمیل نظریه لازم بود، اندازه گیری دقیق ویژگی های کشسانی اتر بود؛ پس از تعیین این ویژگی ها، همه چیز در جای خود قرار می گرفت.

اما به زودی و به تدریج، مغایرت هایی با اندیشه اتر همه جاگیر پدیدار گردید. انتظار می رفت نور در اتر با سرعت ثابتی حرکت نمــــاید. مثلاً اگر در جهت نور حرکت می کردید، انتظار داشتید سرعت آن کم تر به نظر برسد، و اگر در خلاف جهت نور حرکت می کردید، انتظار داشتید سرعت آن بیشتر به نظر آید. اما به رغم آزمایش های متعدد، تلاش به منظور یافتن مدرکی برای تغییر سرعت نور در اثر حرکت در اتر، ناکام ماند.

دقیق ترین آزمایش ها توسط “آلبرت مایکلسون” و “ادوارد مورلی” در سال 1887 در مؤسسه “کیس کلیولند” در “اوهایو” انجام گردید. آن ها سرعت نور را در دو باریکه که نسبت به یکدیگر دارای زاویه قائمه بودند، مقایسه نمودند. آن ها چنیـــن استدلال می کردند که زمین با چرخش به دور محور خود و گردش به گرد خورشید، از میان اتر می گذرد و سرعت نور در این دو باریکه باید متفاوت باشد. اما مایکلسون و مورلی اختلاف روزانه یا سالانه ای میان دو باریکه نور نیافتند. گویی نور، در هر جهتی که حرکت کنی، نسبت به تو با سرعتی ثابت حرکت می کند.

فیزیکدان ایرلندی، “جرج فیتزجرالد” و فیزیکدان هلندی “دیوید لورنتز”، نخستین کسانی بودند که گفتند اجسامی که در میان اتر حرکت می کنند، منقبض می شوند و ساعت ها کند می گردند. این انقباض و کند شدگی (اتساع)، چنان است که هرکسی به هر نحو که نسبت به اتر ، که فیتزجرالد و لورنتز آن را ماده ای واقعی می پنداشتند، حرکت کند، سرعت ثابتی را برای نور اندازه گیری خواهد نمود.

اما، این کارمند جوان اداره ثبت اختراعات سویس در برن به نام آلبرت اینشتاین بود که اتر را کناری نهاد و مسئله سرعت نور را یک بار برای همیشه حل کرد. او در ژوئن 1905 یکی از سه مقاله ای را نوشت که وی را به عنوان یکی از دانشمندان برجسته جهان معرفی کرد و در این راستا دو انقلاب مفهومی را آغاز نمود که فهم ما را از زمان-فضا و واقعیت تغییر دادند.

در مقاله 1905، اینشتاین نوشت:

حال که نمی توان آشکار ساخت که آیا در اتر حرکت می کنیم یا خیر، اصلاً مفهوم اتر زیادی است.

در مقابل، اینشتاین از این اصل آغاز کرد که قوانین علم باید به دیده همه ناظرانی که آزادانه حرکت می کنند، یکسان بنمایند. به ویژه، ناظران به هر شیوه ای که حرکت کنند، باید همه یک سرعت را برای نور اندازه گیری نمایند.

این، مستلزم رها کردن این اندیشه بود که کمیتی عام موسوم به زمان وجود دارد که همه ساعت ها اندازه می گیرند. هر کس، زمان شخصی خود را داشت. ساعت های دو نفر در صورتی با هم هماهنگ بودند که آن دو نسبت به یکدیگر در حال سکون باشند و نه این که حرکت نمایند. این نکته با چند آزمایش تأیید شد، از جمله آزمایش با ساعت بسیار دقیقی که دور جهان گردانده شد و سپس با ساعتی که در محل ساکن مانده بود، مقایسه گردید. اگر می خواستید بیشتر زندگی کنید، می توانستید به سوی شرق پرواز کنید تا سرعت هواپیما به سرعت چرخش زمین افزوده شود. اما خوردن غذای هواپیما همان و از میان رفتن آن کسر بسیار کوچکی از ثانیه که به عمرتان افزوده می شد، همان.

اصل موضوع اینشتاین که قوانین طبیعت باید به دیده تمام ناظرانی که در حرکت آزاد هستند یکسان بنماید، مبنای نظریه نسبیت بود که از آن رو چنیــــن نامیده می شود که حکایت از آن دارد که “فقط حرکت نسبی مهم است.” زیبایی و سادگی آن برای بسیاری از دانشمندان و فیلسوفان متقاعدکننده بود. اما مخالفت های بسیاری هم به جای مانده بود. اینشتاین دو مطلق علم قرن نوزدهم را واژگون کرده بود:

سکون مطلق که با اتر نمایش داده می شد و زمان مطلق یا عامی که تمام ساعت ها اندازه گیری می نمودند.
مردم می پرسیدند آیا این بدان معناست که معیار اخلاقی مطلقی وجود ندارد، که همه چیز نسبی است؟

این ناراحتی در دهه 1920 و 1930 ادامه یافت. هنگامی که در سال 1921 جایزه نوبل به اینشتاین داده شد، این امر به دلیل کار مهم- اما با معیارهای اینشتاین، جزئیِ- دیگری بود که در سال 1905 انجام داده بود. به نسبیت، که تصور می رفت بسیار بحث برانگیز است، اشاره ای نشد. هنوز هم من هفته ای دو یا سه نامه دریافت می کنم که می گویند اینشتاین اشتباه کرده است. با این همه، اکنون، جامعه علمی نظریه نسبیت را به طور کامل پذیرفته است و پیش بینی های آن در کاربردهای بیشمار تصدیق شده اند.

یکی از نتایج مهم نسبیت، رابطه میان جرم وانرژی است. این اصل اینشتاین که سرعت نور باید به دیده همه یکسان باشد، نشان می داد که هیچ چیز نمی تواند از نور سریع تر حرکت نماید. آن چه روی می دهد این است که با مصرف انرژی برای شتاب دادن به ذره یا سفینه، جرم شیء افزایش می یابد و شتاب بیشتر دادن به آن را دشوارتر می سازد. شتاب دادن به ذره تا سرعت نور ناممکن است زیرا به مقداری نامتناهی انرژی نیاز دارد. هم ارزی جرم و انرژی به اختصار در معادله مشهور اینشتاین، mc^2= E نشان داده می شود، که شاید تنها معادله فیزیک باشد که مردم کوچه و خیابان هم آن را می دانند.

از جمله نتایج این قانون آن است که با شکافت هسته اتم ارانیوم به دو هسته با مجموعِ جرمی که اندکی کمتر است، مقدار زیادی انرژی رها می شود. در سال 1939، با شعله ور شدن آتش جنگ، گروهی از دانشمندان که به نتایج این امر پی برده بودند، اینشتاین را وادار کردند که بر تردیدهای صلح آمیز خود غلبه نمایـد و نامه ای برای رئیس جمهور روزولت بنویسد و در آن از وی بخواهد که ایالات متحده برنامه تحقیقات هسته ای را آغاز نماید. این، به پروژه منهاتان و بمب اتمی ای منتهی گردید که در سال 1945 بر فراز هیروشیما منفجر شد. برخی، اینتشاین را به دلیل بمب اتمی سرزنش می نمایند، زیرا او بود که رابطه میان جرم و انرژی را کشف کرد. اما مثل آن است که نیوتن را به دلیل کشف گرانش که موجب سقوط هواپیـــماها می گردد، سرزنش کنند. اینشتاین در پروژه منهاتان نقشی نداشت و انفجار او را وحشت زده کرد.

هرچند نظریه نسبیت به خوبی در چارچوبِ قوانین حاکم بر الکتریسیته و مغناطیس قرار می گرفت، اما با قانون گرانش نیوتن سازگار نبود. این قانون می گفت اگر توزیع ماده را در یک منطقه از فضا تغییر دهید، تغییر در میدان گرانشی در هرجای دیگری در گیتی بلافاصله احساس خواهد شد. این نه تنها بدان معنا بود که می توانید علائمی با سرعتی بیش از سرعت نور ارسال کنید (امری که نسبیت منع می کرد)، بلکه نیازمند زمان مطلق یا عامی نیز بود که نسبیت آن را به نفع زمان شخصی یا نسبیتی کنار گذاشته بود.

اینشتاین، در سال 1907 که هنوز در اداره ثبت اختراعات برن بود، از این دشواری آگاهی داشت، اما تا سال 1911 که به دانشگاه آلمانی پراگ آمد، تفکر جدی در باره این مسئله را آغاز نکرده بود. او دریافت که میان شتاب و میدان گرانشی رابطه نزدیکی وجود دارد. کسی که در اتاقکی بسته نشسته است، نمی تواند بگوید آیا در میدان گرانشی زمین در حال ســـکون است، یا موشکی در فضای آزاد به او شتاب می دهد. (این به دوران پیش از «پیشتازان فضا» مربوط می شود، اینشتاین مردم را به جای سفینه در آسانسور تصور می کرد. اما شما نمی توانید قبل از وقوع فاجعه در آسانسور، مسافت زیادی را برای شتاب گرفتن طی کنید یا آزادانه سقوط نمایید).

اگر زمین تخت بود هم می توانستید بگویید سیب به دلیل گرانش روی سر نیوتن افتاد و هم می توانستید بگویید سر نیوتن به سیب برخورد کرد زیرا او و سطح زمین به سوی بالا شتاب می گرفتند. اما، به نظر نمی رسد که این هم ارزی میان شتاب و گرانش برای زمین کروی چندان مفید باشد؛ مردم طرف دیگر جهان می بایست در جهت مخالف شتاب بگیرند، اما در فاصله ثابتی نسبت به ما باقی بمانند.

اینشتاین با بازگشت به زوریخ در سال 1912، با توفانی مغزی روبرو گردید. او دریافت اگر در هندسة واقعیت انعطافی وجود داشته باشد، ممکن است هم ارزی شتاب و گرانش مفید باشد. اگر جا-گاه (چیزی که اینشتاین ابداع نموده بود تا سه بُعد آشنای زمان را با بُعد چهارم یعنی زمان، در هم آمیزد) خمیده بود و نه آن گونه که تصور می شد، تخت، چه؟ تصور وی این بود که جرم و انرژی جا-گاه را به شیوه ای که هنوز می بایست آن را تعیین نماید، خمیده می سازند. اشیائی مانند سیب و سیاره تلاش می کنند در جا-گاه در مسیر مستقیم حرکت نمایند، اما چنین می نماید که میدان گرانشی مسیر آن ها را خمیده می سازد، زیرا جا-گاه خمیده است.

اینشتاین با کمک دوست خود، مارسل گروسمان، نظریه فضاها و رویه های خمیده را مطالعه کرد که برنارد ریمان چونان بخشی از ریاضیات انتزاعی و بدون تصور این که به جهان واقعی ربطی داشته باشد، پدید آورده بود. در 1913، اینشتاین و گروسمان مقاله ای نوشتند و در آن این اندیشه را مطرح ساختند که ما نیروهای گرانشی را چونان نِمود این حقیقت می دانیم که جا-گاه خمیده است. اما به دلیل اشتباه اینشتاین (که انسان بود و جایزالخطا) نتوانستند معادلاتی را بیابند که انحنای جا-گاه را به جرم و انرژی درون آن مرتبط سازد.

اینشتاین در برلین، به دور از مسائل داخلی و عمدتاً فارغ از جنگ، به کار ادامه داد تا سرانجام در نوامبر 1915، معادلات صحیح را یافت. اینشتاین در بازدید از دانشگاه گوتینگن در تابستان 1915 در باره اندیشه های خود با دیوید هیلبرت ریاضیدان بحث کرده بود و هیلبرت، مستقل از اینشتاین و چند روز پیش از وی، همین معادلات را یافته بود. با این همه، همان گونه که هیلبرت اذعان نموده است، افتخار نظریه جدید از آن اینشتاین بود. اندیشه وی، مرتبط ساختن گرانش با خمیدگی جا-گاه بود. به لطف دولت متمدن آلمان در این دوره بود که این بحث ها و مبادلات علمی حتی در دوران جنگ، می توانست بدون دشواری ادامه داشته باشد. چه تضادی با بیست سال بعد!

نظریه جدید جا-گاه خمیده را نسبیت عام نامیدند تا آن را از نظریه اولیه بدون گرانش، که اکنون نظریه نسبیت خاص خوانده می شد، متمایز سازند. در سال 1919 که هیئت اعزامی انگلیسی به آفریقای غربی، در حین خورگرفت (کسوف)، جابجایی اندکی را در موضع ستارگان نزدیک خورشید رصد کردند، این نظریه به طرزی شگفت تأیید شد. همان گونه که اینشتاین پیشبینی نموده بود، نور این ستارگان با عبور از کنار خورشید، خمیده می شد. این شاهدی است مستقیم بر آن که فضا و زمان خمیده اند، یعنی بزرگترین تغییری که از زمانی که اقلیدس در حدود 300 پیش از میلاد مبانی خود را نوشت، در درک ما از عرصه ای که در آن زندگی می کنیم، پدید آمده است.

نظریه نسبیت عام اینشتاین، فضا و زمان را از زمینه منفعلی که رویدادها در آن روی می دهند به شرکت کنندگان فعالی در دینامیک کیهان تبدیل نمود. این، به مشکل بزرگی منتهی شد که در انتهای قرن بیستم، هنوز در پیشانی فیزیک قرار دارد. جهان سرشار از ماده است و ماده جا-گاه را چنان خمیده می سازد که اجسام به سوی یکدیگر سقوط می کنند. اینشتاین دریافت که معادلات وی برای توصیف جهانی که در طول زمان تغییر نمی کند، جوابی ندارند. به جای رها کردن جهان ایستا و جاوید، که در آن زمان وی و اغلب مردم دیگر بدان باور داشتنـــد، معادلات را با افزودن جمله ای به نام ثابت کیهانی تغییر داد که فضا را در جهت دیگر چنـــــان خمیده می ساخت که اجسام از هم دور شوند. اثر رانشی ثابت کیهانی، اثر کششی ماده را خنثی می نمود و جهانی را ممکن می ساخت که تا ابد به جای خود باقی است.

معلوم شد که این یکی از بزرگترین فرصت های از دست رفته فیزیک نظری بوده است. اگر اینشتاین به همان معادلات اصلی خود وفادار مانده بود، می توانست پیش بینی نماید که جهان باید یا در حال انقباض باشد یا در حال انبساط. تا دهه 1920، که رصدهایی با تلسکوپ 100 اینچی مونت ویلسون انجام گرفت، امکان جهان وابسته به زمان جدی گرفته نشد. این رصدها نشان دادند هرچه کهکشان ها از ما دورتر باشند، سریعتر دور می شوند. به عبارت دیگر، جهان در حال انبساط است و فاصله میان دو کهکشان با گذشت زمان به طرز یکنواخت افزایش می یابد. اینشتاین بعدها ثابت کیهانی را بزرگترین اشتباه عمر خود خواند.

پس از جنگ جهانی دوم به متفقین اصرار کرد برای مهار بمب اتمی، حکومتی جهانی برقرار سازند. در سال 1952 ریاست جمهوری دولت جدید اسراییل به وی پیشنهاد شد، اما آن را نپذیرفت. زمانی نوشته بود «سیاست امری است لحظه ای در حالی که معادله به ابدیت تعلق دارد». بهترین گورنوشت و یادمان برای او، معادلات نسبیت عام است.

جهان در طول 100 سال گذشته بسیار بیش از هر قرن دیگری در طول تاریخ تغییر کرده است. دلیل این امر نه سیاسی است و نه اقتصادی، بلکه فناورانه است، فناوری هایی که مستقیماً از پیشرفت های علوم پایه سرچشمه گرفته اند. بدیهی است که برای این پیشرفت ها، نماینده ای بهتر از اینشتاین، مرد قرن مجله تایم، وجود ندارد.

پروفسور هاوکینگ، نویسنده تاریخ مختصر زمان، صاحب کرسی ریاضیات دانشگاه کمبریج، که زمانی به نیوتن تعلق داشت.

منبع : سی پی اچ


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 6:6 عصر سه شنبه 91/1/8

شهید ابراهیم نظری

بنام خدا

سلام دوستان گرامی عیدتان مبارک. روز 11 فروردین سالگرد عروج ملکوتی ابراهیم نظری پسر عموی شهیدم  است. دلاورمردی که در منطقه شاخ‌شمیران توپ مستقیم خورد و 11 فروردین 67  روحش به ملکوت اعلا صعود کرد و جسمش اسیر خاک دیار فانی شد.  عید 67 تلخترین عید زندگی‌ام است. بیست و سه سال است هر وقت که عید می آید یاد آخرین سال جنگ می افتم. خودم در پادگان شهدای ایلام بودم و قبلا نوشتم که بعد از سیزده که به مرخصی آمدم به مجلش کفن و دفنش رسیدم.  از بهمن ماه 66 که اخرین دیدارمان بود زمان زیادی نگذشته بود. اگر می دانستم آخرین دیدار است شاید تا صبحش به گفتگو می گذشت. تازه از عملیات بیت‌المقدس 7 برگشته بود و چقدر خاطره آن عملیات را تعریف کرد در کوچه پس کوچه‌های خزانه بیش از دوساعتی به تعریف گذشت. بدجور بوی رفتن می داد. نمی دانم چندبار ازش خواستم مواظب خودش باشد، اما رفتارش نشان از این داد که میلی به ماندن ندارد. چندبار تاکید کرد که حاج همت رفت کربلا آنهم 4 بار! در آلبوم عکسم این آخرین عکس اوست. سال 65 که به منزلمان آمد برادرم مصطفی پتویی به روی رختخواب‌ها آویزان کرده بود و همه را به نوبت به جلوی رختخواب‌ها می برد و عکس می گرفت که این عکس نیز از ابراهیم به یادگار ماند.  کیفیت مطلوبی ندارد اما به جد  این لبخند ابراهیم گره گشاست. پدرش حاج کریم دار فانی را وداع گفته و مادرش بر بستر بیماری! اگر بود بیش از 40 سال داشت. آخ که رفتن عزیزان عجب غم سنگینی دارد. کاش به رفتگان مرخصی می دادند و ما می توانستیم برای چند لحظه آنان را ببینیم.


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:49 صبح یکشنبه 90/12/28

 

بنام خدا
سلام دوستان خوب
حال شما؟ انگار همین دیروز بود که سرکلاس می نشستیم به یک باره 27 سال  چون برق گذشت. هنوز خاطره خوش آن دوران به ذهنمان سرک می کشد و ما را به دوران قدیم چون سرزمین رویاها می برد. هنوز شیطنت های محسن صالحی نصب که پشت سرمان می نشست و برای من و محمد معصومی با یک عالمه کاغذ خورده درجه می گذاشت و به حالت خبر دار دست را تا بناگوش بالا می آورد و می گفت بله قربان! در خاطرم هست. او از این کار سیر نمی شد می شد روزی که از صبح تا غروب این کار را تکرار می کرد. به قول خودش وقتی در مرحله اول کنکور سال 63 پذیرفته شد آقای مبارک آبادی دبیر ارزشمند فیزیکمان گفت حالا که صالحی قبول شده پس همه قبولند!! از این همه دعوت تعداد  کمی از دوستان خودشان را به اولین گردهمایی رساندند. سهراب مداحی که از مدیران ارشد سایپاست پایش در گچ بود و تلفنی گفت که نمی آید اما سعیش را می کند که بیاید. علیرضا قاسمی گفت درگیر کارهای عید است علیرضا مشتاقی گفته بودمی آید  و نیامد امیر مالکی تهران بود و عذر خواست. مهدی گلی نیز همینطور!  محمود پارچه طلب صبحش به مسافرت رفته بود. ساعت 3 خودم به آموزشگاه رفتم و مقداری جای نشستن را ردیف نمودم. حدس می زدم بیشتر از 16 نفر نیایند که همینطور شد. اولین نفر ناصر متین(هفته خانگی) با دسته گلی وارد شد. چهره اش تغییر زیادی نکرده بود. مقداری سکوت در چهره اش هویدا بود. یاد ناصر که می کنم یاد درس خوبش و ذهن مرتبش می افتم. او در کلاس هندسه آقای بابایی بهترین نمره را گرفت. بعد محسن صالحی نصب وارد شد. مقداری موهایش کمتر شده بودند اما همان شور و شر جوانی را داشت و تا می توانست بذله گویی کرد و شادی هدیه داد. محمد منتظری که وارد شد دیدم خیلی تغییر کرده است این یکی را 27 سال تمام ندیده بودم موهایش در قسمت جلو کاملا خلوت شده بود و بغل موهایش سفید شده بود. اما اخلاقش چون قدیم بود خنده و لطف! مجید ثاقبی با جعبه ای شیرینی وارد شد. چه سبیلهایی گذاشته بود. شاداب و سر حال.  مجید از خانواده سرشناس است. همه اراکی های قدیمی دکتر ثاقبی خدابیامرز را می شناسند. هنوز برایم جای سوال است که مجید چرا پزشکی نخوانده است!  رشته برق قدرت شریف را تمام کرده و در ساختمان سامان شرکت دارد. ابوالفضل طیبی با پسرش وارد شد. مهندسی مواد شیراز را تمام کرده و در شرکت هپکو مشغول است خدا بیامرز پدرش از باستانی‌کارهای اراک بودند و خودش نیز از این ورزش سررشته دارد. گاهگداری قدیم‌ها که کلاس خلوت می شد چرخی زورخانه‌ای می زد و دلمان را شاد می کرد. محسن عباسی کتیرایی نفر بعدی بود. هاج واج همه نگاهش کردند به همان قیافه قبل بود و شکل موهایش همچون گذشته فقط به سفیدی گراییده بودند. سال گذشته تلفنی با هم صحبت کرده بودیم.  از تصادف ناجوری جان به در برده بود و مقداری در حرکت گردن دچار مشکل شده بود. پدرام امیر مکی که وارد شد فکر کردم کسی اشتباه آمده است چون ریش‌هایش بلند و 70 درصدش سفید شده بود. سنش به بیش از 50 ساله‌ها می خورد. چون در کلاس آ بود خیلی با ما دمخور نبود اما با همین یک جلسه چون گوهری درخشید. با پسر کوچکش آمده بود. فکر کنم کلاس اولی بود خیلی کم رو! گفت که در شهرداری اراک مشغول است. ابوالفضل احمدی نفر بعد بود. دکتری مهمندسی مکانیک از شفیلد گرفته و لیسانسش در رشته فیزیک در دانشگاه مشهد و فوقش را در مهنسی مکانیک از شریف اخذ کرده. مدتی رئیس دانشگاه علم و صنعت واحد اراک بوده است. با او همیشه در ارتباط بوده ام. شاید بخاطر همکار بودن. موهایش خیلی سفید شده و کم پشت.  محسن محمدی نفر بعدی بود. محسن را در خیابان می دیدم. اصلا 45 سال سن به او نمی خورد دست کم 15 سال جوانتر به نظر می رسد. همانند دوران مدرسه! ایرج مشیریان هم آمد. او نیز تغییری نکرده بود مهندسی مواد علم و صنعت را تمام کرده و در ماشین سازی فوقش را گرفته او را معمولا سالی یک بار می دیدم. مهدی یوسفی آخرین نفر بود. او نیز در ماشین سازی اراک مشغول است. فکر کنم الکترونیک اصفهان را خوانده است. بیش از دو ساعت چون برق گذشت و خاطرات دوران دبیرستان مرور شد و مقرر گردید جمعه آخر هر سال دیدار دیگری داشته باشیم.  یا حق
 

http://nazari1345.persiangig.com/image/DSC09153.JPG

 http://nazari1345.persiangig.com/image/DSC09154.JPG

http://nazari1345.persiangig.com/image/DSC09155.JPG

http://nazari1345.persiangig.com/image/DSC09159.JPG

http://nazari1345.persiangig.com/image/klase%25204%2520dabirestan%5B1%5D.JPG

 

 


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:58 صبح سه شنبه 90/12/23

 

بنام خدای بزرگ
سلام دوستان خوبم. دکتر شریعتی می گوید عقل از تکرار بیزار است اما احساس عاشق تکرار است. در تابستان سال 90 با کلی دردسر توانستیم با کمک آقای دادگر همکلاسی گرانقدرم که مقیم مونیخ است  تعدادی همکلاسی‌های دوره کارشناسی دانشگاه علم و صنعت را در تهران دانشگاه علم و صنعت دور هم جمع کنیم که شرح واقعش را قبلا برایتان نوشتم. مدتی بود که دلم می خواست دیپلمه های ریاضی و فیزیک  سال 63 دبیرستان امام علی شهرستان اراک را در جایی دور هم جمع کنم. تازه فهمیدم از بعضی‌ها کوچکترین اطلاعی ندارم. خلاصه تا کنون تلفن 15 یا 16 نفر از دوستان همکلاسی را پیدا کرده‌ام و پیامکی و دعوتی که ساعت 16 روز جمعه همین هفته در آموزشگاه پارسیان که مالکش یکی از همان بچه هاست دور هم جمع شویم. خیلی دلم می خواست در دبیرستان امام علی این گردهمایی صورت گیرد اما تخریب ساختمان قدیمی مدرسه مثل این است که تمام خاطراتمان نیز با این تخریب از بین برده اند. گفتیم شاید کلی هم دونده  ‌گری دادشته باشد هماهنگی با آموزش و پرورش و احتمالا اماکن و ... مجبورم کرد که از مدیر محترم آموزشگاه پارسیان واقع در انتهای خیابان ملک اراک بخواهم که یک چند ساعتی احتمالا مزاحم آموزشگاهش بشویم. نمی دانم چند نفر از این دیپلمه ها این مطالب را می خوانند اما امیدوارم که توانسته باشم همه را دعوت کرده باشم. احساس عجیبی دارم دیدار بعد از 27 سال!! یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:43 صبح سه شنبه 90/12/2

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. روزها به سرعت در حال گذر هستند و احساس می کنم شده‌ام یکی از شخصیت‌های داستان صد سال تنهایی مارکز و به همان سرعتی که وقایع دارد در آن داستان می گذارد برای من هم چنین است. احساس می کنم زندگی‌ام مثل پائیز مسکو شده است. حداقل سرعتش آنچنان است. آنقدر سرعت گذار پائیز در این شهر بالاست که انسان می تواند زرد شدن درختان را مثل یک دور تند ببیند و احساس کند. سال آخری که در ادامه تحصیل در آن شهر بودیم تازه یک دوربین دیجیتال خریده بودیم و من از همسرم  خواستم که هر روز در ساعت معینی به بالکن طبقه 16 برود و یک عکس از آبگیر کنار خوابگاه بگیرد. او که به عکاسی علاقه‌ای وافر دارد 16 عکس از سبز تا زردی و در نهایت برف از این پائیز گرفت که جزء یادگاران است و دیدن ان برایم خیلی لذت بخش است. سرعت گذر عمر بالا و نتیجه برایم دلچسب نیست. در این دو هفته مطالب علمی که دانشجویانم بدست آورده اند رضایتم را جلب نکرده و از دستشان دلخورم. یکی از همکاران اعتقاد دارد که نباید صورت مسئله ناب را به دانشجوی کارشناسی ارشد داد زیرا آن‌ها خوب کار نمی کنند و صورت مسئله را می سوزانند. من  تاکنون به این حرف اعتقادی نداشتم ولی فکر کنم حق با ایشان است.

 مقدار کمی از خاطرات جنگ مانده. داشتیم به طرف سفید کوه که آزاد شده بود حرکت می کردیم که ناگهان گلوله‌ای توپ در بین بچه‌ها فرود آمد و همه ناخودآگاه ار ترس جان دراز کش شدند. حالا دیگر من نفر اول نبودم و نفر جلویی چنان با پوتنیش در حین دراز کش به صورتم نواخت که داشتم از حال می رفتم. احساس کردم تکه بزرگی ترکش به صورتم اصابت کرده است اما فقط پوتین بود. بچه‌ها کمک کردند تا بلند شوم. چند دقیقه‌ای حالم خوش نبود اما کم‌کم به خیر گذشت و از بچه‌ها نیز کسی ترکش نخورده بود.  اطلاع دادند که نیازی نیست به بالای تپه بیایید و ما به کنار امامزاده پیر محمد رسیدیم. از بچه‌های مینی کاتیوشا تشکر کردم گفتم گل کاشتید. همه خوشحال و سرمست این پیروزی که توانسته‌ایم گوشه‌ای از این مملکت را از شر متجاوزین پاک کنیم. دو نفر از عراقی‌ها اسیر شده بودند و من امیدوار بودم که خبری از حسین و دو نفر دیده بان داشته باشند که آن‌ها گفتند این سه نفر  از طرف عراقی‌ها به شدت تحت فشار هستند که اخبار و اطلاعات لشگر را لو بدهند گفتند فقط دارند کتک می خورند. بیچاره حسین! برای حسین فقط دعا کردم و طلب صبر. شب را در کنار امامزاده خوابیدیم البته خوابی در کار نبود، حال رضا منقلب و می ترسیدم تب بالایش کار دستمان بدهد.  فردا بعد از ظهر  برای تحویل خط یک از گروهان 2 عازم سفید کوه شدیم. نزدیک به 1.5 ساعت صعودمان طول کشید و نزدیکی‌های غروب بلندترین مکان یعنی قله را  که راه بسیار باریک و صعب العبوری داشت به دسته ما دادند. فرمانده دسته فردی بنام غلامی بود. سرباز 27 ماه خدمت بود. آدم گوشه گیری بود و فقط امر و نهی می کرد. در قله از تشنگی در حال مرگ بودم. هرچه در بین راه  به یکی از این کردها که قمقه‌ای پر از آب داشت التماس کردم که مقداری آب به من بدهد حتی به اندازه‌ی در قمقمه  با کمال تعجب قبول نکرد. بین راه تمام راه به علت درگیری شب قبل سیاه شده بود و مثل این‌که همه جا لاستیک آتش زده‌اند.  به قله که رسیدم. شهریار آنجا بود و از طرف تطبیق توپخانه در حال تماس با بچه‌ها بود. شهریار خیلی تحویلم گرفت. فهمید که تا کمر خیس هستم با بیسیم 12 کیلیویی! خوشبختانه ته دبه همراهش هنوز مقداری آب داشت اما با اینکه مثل آب حمام گرم بود ولی برایم از دلنشین ترین آب‌ها بود. شهریار در لحظه غروب رفت و گفت عراقی‌ها همین پایین هستند مواظب باشید! هوا داشت تاریک می شد. دشت غم گرفته مهران انتظار حمله ما را می کشید. گرد و غبار عجیبی تمام دشت را پوشانده بود. عراقی‌ها پیدا بودند. خیلی احتمال داشت که به تلافی این شکست حمله‌اشان را آغاز کنند، اما بخاطر فرو رفتگی دشت مهران حداقل باید 500 متر بیشتر صعود می کردند. این تنها دلگرمی من بود.  هوا تاریک شد و خنکی هوا روبه افزایش غلامی پست ها را تقسیم کرد و برای من نیز یک ساعت پست از ساعت 12 تا یک گذاشت. من اعتراض کردم که طبق قانون مخابراتی که پست ندارد چون همیشه سر پست است و او قبول نکرد. همه سه شبی بود نخوابیده بدیم. گاهگداری چراغ ماشین‌های عراقی ها در دشت روشن  می شد. کاملا در دید بودند اما آن‌ها  نیز پی برده بودند که توپی شلیک نخواهد کرد. به همین خاطر خیلی احتیاط نمی کردند.
ادامه دارد 


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:36 عصر پنج شنبه 90/11/13

بنام خدا
نیمسال جدید از شنبه آغاز می شود. در این بین ترمی نه مسافرتی رفتم و نه کار درست و حسابی انجام دادم. فقط دو مقاله از دانشجویانم را به انگلیسی برگرداندم و تازه متوجه شدم که مطلبی که یکی از آن ها نوشته آنقدر ضعیف است که بدرد کنفرانس هم نمی خورد. خیلی دو سه روزی است که از دست خودم دلخورم کمتر به پیاده روی می روم. تلفن ها برای گرفتن نمره از خیلی ها داشتم و باز این اخلاق بد ما ایرانی ها دست از سرم بر نمی دارد. همه دانشجویان در حال مشروطی هستند و همه هم دست از نمره گدایی بر نمی دارند. کاری نمی توان کرد باید ساخت تا شاید وقتی دیگر ایرانی ها خودشان را اصلاح کنند. خدا را شکر که مقداری باران آمد. فکر کنم که اراک با این وضع بی بارانی در حد 120 میلیمتر از سالهای کم باران خویش را سپری کند. مگر او خودش دستمان را بگیرد. فکر خشک شدن درختان و خشکسالی  اعصابم را بهم می زند.  می توانستم در این چند وقته بیشتر بنویسم اما نشد و نشد و نشد!!
ساعت حوالی 10 شب بود که عملیات شروع شد. از کنار بچه های ادوات گذشتیم. یک مینی کانیوشا و مقدار زیادی جعبه های مهمات تنها پشتیبانی کننده این عملیات بود. بچه های توپخانه گفتند که بعد از عقب نشینی توپها گراروانه نشده اند. ابتدا ما حرکت را آغاز کردیم. تمام افراد که از کردهای ایلامی بودند لباسهای نظامی خویش را در آورده بودند و تنها لباس خاکی یا نظامی من و کمک بیسیمم رضا  بود. به علت حمل بیسیم فقط دو عدد نارنجک تحویل گرفتم و آنها را به سر کمرم آویزان کردم که اگر درگیر مستقیم شدم پرتاپشان کنم.  من در جلو گروهان حرکت می کردم و رضا پشت سرم با بیسیمچی گروهان 3 هماهنگی کردیم و ما حرکت را زمانی آغاز کردیم که ماه طلوع کرده بود و زیر نور ماه کاملا در دید عراقی ها بودیم. به رضا کفتم اگر الان اسیر شویم من و تو را به عنوان فرمانده می گیرند و اینها با این لباس های کردیشان نبروهای مردمی هستند. حتی پاسداران رسمی نیز لباس محلی پوشیدند و چون کردی بود گشاد بود و راحتتر می توانستند تحرک داشته باشند. گاهگداری فرمانده گروهان به جلو می آمد و می گفت به جلو بروید. به تپه  ای رسیدیم که قرار بود بچه ها از کنار آن بگذرند و آن را دور بزنند و ما باید مواظب می بودیم که  آنها توسط عراقی ها قیچی نشوند به تپه مقابل رفتیم. صدای خوردن به هم دندانهای بعضی ها از ترس شنیده می شد. من هم ترس داشتم بخاطر این که اولین نفر بودم. اما مثل این که عراقی ها متوجه حضور ما نشدند تپه مقابل را فتح کردیم و مواظب که بچه های گروهان 3 بیایند. با اعلام یواش من به بیسیمچی گروها 3 حرکت آنها آغاز شد ما روی تپه مستقر و بچه ها تپه مقابل را گرفتند اما احتمالا بچه های اطلاعات عملیات خوب شناسایی نکرده بودند کسی روی این دو تپه نبود و عراقی ها خود را به بالای ارتفاع سفید کوه رسانده بودند. ما در دویست 300 متری  کوه بلند ایستادیم و گفتند فعلا سنگر بکنید و زمین چون سنگ خارا سفت بود. شانس آوردیم که سنگ های بزرگی آنجا بود رضا با اینکه از شدت تب می سوخت برای محافظت سنگر خوبی با سنگ درست کرد و آن را بزرگ درست کرد و بی حال افتاد دست به پشانی اش زدم بالای 40 درجه تب داشت. بچه های گروهان 3 به ابتدای سفید کوه رسیدند الله اکبر گویان حمله را آغاز کزدند. آرپی جی ها شروع به شلیک کردند. عراقی ها فهمیدند که غافلگیر شده اند. مینی کاتیوشا شروع به شلیک نمود و بعد از مدتی عراقی ها توپهایشان که در دشت مهران در انطرف ارتفاع  مستقر شده بود برای زدن مینی شروع به شلیک کردند و در گیری روی ارتفاع به اوج رسید. ما که در فسمت بالای تپه بودیم در معرض شلیک توپها. در هر ثانیه احساس می کردم ده توپ همزمان شلیک می کنند. ساعت ها گذشته بود و دشمن که از مزیت بالا بودن برخوردار بود با این که غافلگیر شده بود ارتفاع را پس نمی داد. بچه ها سانت به سانت بالا می رفتند. حرکت آمبولانس به سمت ارتفاع نشان از زخمی شدن تعدادی از بچه ها می داد. حسن اهل یکی از روستاهای نهاوند متاسفانه مورد هدف یک گلوله کالیبر 23 قرار گرفت و شهید شد. خیلی دوستش داشتم یک بار که با هم به مرخصی می رفتیم سر راه که پیاده شد خیلی اصرار کرد که به منزلشن بروم.   صبح شده بود و نشسته با تیمم نماز صبح را خواندم. سنگر خوبی داشتیم آنقدر صدای ترکش شنیده بودم که مثل حرکت  زنبور عادی شده بود. مینی کاتیوشا آنقدر شلیک کرده بود که سرخی لوله اش از روی تپه پیدا بود. نه شامی خورده بودم و نه صبحانه ای! از گرسنگی به ضعف افتاده بودم. نظری بیسیم زد که در پائین تپه مقداری آبمیوه هست بیایید ببرید. هیچکس حاضر به خطر کردن نشد و گرسنه ماندیم. ساعت11 عراقی ها ارتفاع را از دست دادند و بیسمچی گروهان 3 گفت رفتند و وقتی آنها مستقر شدند سانت به سانت آن را توپها زیر آتش گرفتند. ما نیز حرکت به سمت تپه را آغاز کردیم که هلیکوپتری سیاه رنگ از عراقی ها به ارتفاع حمله نمود و توسط یکی از سربازان با شلیک یک گلوله آرپی جی پره عقبش مورد هدف قرار گرفت. و سقوط کرد و خلبانش کشته شد  و ساعت خلبان را سربازی که ساقش کرده بود به غنیمت گرفت.   زیر لب گفتم و ما رمیت و اذ رمیت ولاکن الله و رما. بعد از سقوط هیلیکوپتر مثل آب سردی که روی عراقی ها ریخته باشند شلیک توپهایشان را انتها رساند و باز چه شیرین بود پیروزی!!
ادامه دارد.   


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:28 عصر دوشنبه 90/10/26

بنام خدا
دوستان گرامی سلام. ترم به انتها رسیده و دانشجویانم به شدت در حال خواندن و مرور مطالب هستند و این آخر ترمی از داشتن موبایل ذله می شوم. هر کس سعی می کند سفارشی کند. هر کس می خواهد به طریقی نمره بگیرد. این اخلاق ما ایرانی ها است شاید که حتی بعضی ها که خودشان نمره خویش را می گیرند هم سفارش می شوند. معلمی این نمره دادنش از همه چیزش سخت تر است. اینجا معلم باید قاضی شود و قضاوت کند که دانشجویش لیاقت قبولی دارد یانه! به همین خاطر آن هایی که به طریقی نمره قبولی نمی گیرند به شدت ممکن است از دستمان دلخور شوند. اما اگر بخواهیم از حداقل های موجود کوتاه بیاییم، بیسوادی مهندسان  یا دیگر دانشجویان دودش به چشم همه خواهد رفت. پس تا اطلاع ثانوی از دانشجویان گرانقدر درخواست می شود که برای نمره  زنگ نزنند که اعصابش را ندارم.
خاطرات جنگ را کمی می نویسم.

از آقای نرگسی خدا حافظی کردم. از دلداری دادنش از حسن خلقش خیلی خوشم آمد. مثل این می ماند که تیمساری سربازی را تحویل بگیرد. خلاصه کلی روحیه گرفتم. از بچه های دانشجو امید حضرتی آشتیانی و حمید مسکرانی را دیدم. حال و احوالی کردیم و سراغ سایر دانشجویان را گرفتم. از اسارت حسین خیلی ناراحت بودم. ساعت 5 عصر که هوا خنک شده بود در بالای آبشار در پناه کوه جمعمان کردند و توضیحات لازم را راجع به عملیات شب دادند. دو گروهان از سه گروهان قرار شد امشب عمل کنند. گروهان یک که ما بودیم و گروهان 3  و گروهان 2 را به عنوان ذخیره گذاشتند در کنار چشمه بماند. یک روحانی در کاروان بود که لباس رزم پوشید فکر می کنم نامش هاشمی بود و اهل ملایر بود و از آن طلبه های دهن گرم بود. به او گفتم که شما خوب است نیایید، گفت دلم نمی آید. بچه های گروهان 3 همه از اهالی ملایرو نهاوند بودند و او نیز بخاطر همشهری بودن بیشتر با بچه های آن گروهان گرم می گرفت. ساعت 6 عصر فرمانده لشگر با یک عینک دودی از هیلیکوپتر پیاده شد و از فرمانده گردان ها آخرین اخبار را گرفت. و بعد هم سوار هیلیکوپترش شد و رفت چقدر دلم می خواست جای او باشم. قبلا یک بار با او سر زودتر فرار کردنش در حمله چهلچراغ دهن به دهن شده بودم. بخاطر اینکه در بین کو ها بودیم از طرف عراقی ها شلیکی به سمت هیلیکوپترش نشد. او قبل از رفتن از حاج آقا درخواست کرد که منبری برود و حاج آقا هم سعی کرد مقداری در باب شهادت برایمان سخن بگوید. وحشت مرگ در بعضی از چهره ها پیدا بود. از دانشجویان آقای هاشمی و آقای رئیسیان جزء بچه ّای تعاون بودند. هر دو جسه کوچکی داشند به آن ها گفتم اگر من مجروح شوم شما با این ضعف جسمانی چطور می توانید کمک کنید. آقای رئیسیان گفت من تیکه تیکه می کنمت و هر دفعه یک تیکه را به عقب می برم!. از این روحیه و طنزپدازی اش کیف می کردم. قرار شد ابتدا گروها ما عمل کند و در تپه ای که قبل از ارتفاع سفید کوه قرار داشت مسقر شود و مواظب باشد که بچه های گروهان 3 که بعد از ما می آیند توسط عراقی ها در پای تپه تک نخورند! ادامه دارد

¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:27 عصر یکشنبه 90/10/4

بنام خدا

ماه آذر بدون قطره‌ای باران به انتها رسید و باز دلشورگی خشکسالی لرزه بر دلم می اندازد. الهی برسان باران را  که تو بهترینی و تو بخشنده ترین! اگر به گناهان ماست که باران نمی آید که باید صد سال خشکسالی باشد تو قلم عفو بر این گناهان بکش و به بخشندگی ات بنگر که تو روزی رسانی. ما را کسی غیر از تو نیست یاری رسان به ضعف ما بنگر و قدرت خویش و برسان آن آرامبخش را.

 این ترم هم رفت و چقدر احساس خستگی آن بر دلم مانده است. خوشبختانه بعد از سه سال کار و جواب دادن جدی اینجانب با داور ژورنال جبر خطی و کار بردهای آن که معلوم شد آقای لافی از کشور ایرلند بوده است این مقاله پذیرش گرفت و خستگی این سه سال کلنجار رفتن بر تنم نماند و خوشحالم که در زمینه مقادیر ویژه معکوس ماتریس‌های نامنفی ما هم توانستیم مطلبی جدید اضافه نماییم. احساس خوبی بعد از پذیرش مقاله به انسان دست می دهد وصفش سخت است ولی یک حالتی مثل آب شدن قند در ته دل دارد. به خانم شرافت هم که در این کار اینجانب را یاری فرمودند تبریک می گویم.

این خاطرات جنگ هم دارد شماره آخرش را می گذارند. نوشتم که دشمن ارتفاعات مشرف به دشت پر از تپه ملک‌شاهی را تصرف کرده بود. باورش سخت بود که توانسته باشد این ارتفاعات صعب عبور را فتح کند که واقعا اتفاق افتاده بود. می دانستم بزودی راهی می شویم که بعد از چند روزی که صبحگاهها جدی تر شده بود به راه افتادیم به امام زاده پیر محمد رسیدیم فکر کنم حوالی 16 مرداد ماه بود و هوا خنک تر شده بود. نزدیک ظهر بود که رسیدیم. من به دنبال بچه های توپخانه و دوستان و آشنایان قدیم بودم که خبر دار شدم حسین کندری دوست بسیار خوبم در جریان افتادن ارتفاعات سفید کوه به دست دشمن با دو دیده بان آذری زبان یکراست به داخل عراقی ها رفته اند و اسیر شده اند. یاد جمله حسین افتادم که می گفت نظری آدم شهید شود ولی اسیر نشود. فکر کنم کمتر از دو هفته به پایان خدمتش مانده بود. خیلی سخت بود خیلی دلم برایش سوخت این آخری پسر عمویش که همبازی اش بود در بمباران همدان شهید شده بود و اصلا روحیه خوبی نداشت. دو دیده بان تبریزی نیز خیلی با صفا بودند و خیلی دوستشان داشتم. چند نفر از دانشجویان را دیدم مقداری خوراک لوبیا داشتند که تعارف کردند و نهار را مهمان شدیم. وسط ناهار بودیم که نظری صدایم کرد با تحکم و بلند که بیسیمت کجاست. من آن را روی تریلی بقل آرپی‌جی‌های بچه ها گذاشته بودم و به شوخی به نظری گفتم که دیدم سنگین است آن را در بین کوه‌ها رها کردم. او رفت و دو دقیقه بعد با سلیمان عزیزی وارد شد  که بیسیمت کجاست. من به آقای عزیزی گفتم پیش آرپی جی‌های بچه‌هاست روی تریلی! گفت بیاور ببینم با رضا به کنار تریلی رفتیم با بالای تریلی رفتم و بیسیم را برداشته به آقای عزیزی نشان دادم و گفتم اینم بیسیم! از تریلی که پیاده شدم آقای عزیزی گفت پفیوز تو چرا اینطور خدمت می کنی؟ گفتم حرف دهنتان را بفهمید، خو دتانید! گفت می زنم به توی گوشت! منم سرم را کج کردم گفتم بزن که نامرد چنان به توی گوشم زد که آتش از چشمانم در آمد تا آمدم مشتی نثارش کنم رضا دستانم را گرفت و مرا به گوشه ای برد و گفت علی جان شب عملیاتاست تو رو خدا..... آنقدر عصبانی بودم که حساب و کتاب نداشت مجبور شدم کوتاه بیایم. رضا راست می گفت شب عملیات و دلخوری شاید بر نگشتیم! خلاصه بخدا واگذار کردیم و گذشت. ساعت سه بعد از ظهر آقای نرگسی فرمانده گردان توپخانه را دیدم به گرمی تحویلم گرفت و صورتم را بوسید و گفت راست می گفتی قطعنامه قبول شد! تقاضای حلالیت کرد و گفت تو را بجد امام تو یکی امشب زیاد مواظب خودت باش! اگر تو طوریت شود من خودم را مقصر می دانم. گفتم آقای نرگسی پس توکلت کجا رفته!( جمله فیلم دیده بان حاتمی کیا)! ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
144
:: بازدید دیروز ::
61
:: کل بازدیدها ::
368894

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
مهر 2
آبان 2

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::