سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 7:41 عصر چهارشنبه 90/8/18

بنام خدا

سلام دوستان خوب. سراغ ندارم در این چنین ایامی در اراک برف بر زمین بنشیند. قدیمی ترین تاریخی که بر یاد مانده است 1361 بود که من سه دبیرستان بودم و ساعت 10 و بیست دقیقه 22 آبان اولین برف بر زمین نشست.  ناخودگاه یاد شاملو و شعر زیبایش می افتم.

 برف نو! برف نو! سلام، سلام

بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام

پاکی آوردی ای امید سپید

همه آلودگی‌ست این ایام

خدا را صدهزار بار شاکرم که از درگاه لایتناهی اش برایمان برف و باران رحمت فرستاد و گوشه ای از ناراحتی هایمان را کاهش داد. الهی تویی که می بخشی به بندگانت ما بندگان ناسپاس را فراموش نکن و بر گناهان ما قلم عفو بکش. آمین!. مقدار کمی دیگر تا پایان جنگ مانده و امیداوارم در این چند وقته که دارم جنگ سال 67 را مرور می کنم برایتان نامانوس نباشد.

ماشاءالله زنگ زد و تلفنی گفت شما نعمت عبدالهی و شمس الدین هاشمی و نفر چهارم باید به نیروی پیاده اعزام شوید و همین حالا خودتان را به محمد فداکار معرفی نمایید. به احتمال زیاد شب قرار بود عملیات کنند و نیروی بیسمچی کم داشتند. از پیشنهاد ماشاءالله یکه خوردم. تمام کار بیسم تطبیق توپخانه را من انجام می دادم و حالا حاضر شده اند مرا به نیروی پیاده منتقل کنند. به بچه ها تصمیم ماشاءالله را اعلام کردم همه به طرز عجیبی مخالفت کردند. مکان جدید هم یک پادگانی بود در قسمت جنو ب غربی شهر ایلام. ماشینی تهیه کردیم و بار ناراحتی به سمت گردان پیاده راه افتادیم. هاشمی گفت من که اطاعت نمی کنم. من هم مبلغ 300 تومان به ماشاءالله برای تعمیر موتورش قرض داده بودم و یک چیزی در حد 200 تومان پول برایم بیشتر باقی نمانده بود و میدانستم ماشاءالله با این کار آن پول را به من برنخواهد گرداند. خلاصه مردد شدم که بروم یا نروم. نعمت مرد بسیار آقایی بود و گفت نظری از روی قرآنت استخاره کن. یک قرآن کوچک ترجمه مقابل مرحوم الهی قمشه ای که آقای محمد معصومی از دوستان دبیرستان هدیه داده بود همراه داشتم. قران را از کیفم بیرون آوردم و باز کردم سوره مبارکه اسراء آمد فکر کنم آیه 77 بود و در آن نوشته شده بود، ای موسی برو و نترس که تو بر همه ی آنان غلبه خواهی کرد! من این را به فال نیک گرفتم و گفتم من به نیروی پیاده می روم. نعمت هم قبول کرد ولی هاشمی و دوستش قبول نکردند و از همدیگر خداحافظی کردیم. مخصوصا که احتمالا شب عملیات بود و احتمال برنگشتن بسیار. خداحافظی تلخی بود و میدانستم که دیگر هاشمی را نخواهم دید. آنها رهسپار گردان توپخانه و احتمالا توبیخ و من و نعمت به سمت پادگان جدید. وقتی به پادگام رسیدیم دیدیم که نیروها دارند با آیفا به سمت بیرون می روند. حدس زدیم که دیر رسیدیم و بدون ما دارند به عملیات می روند به داخل پادگان رفتیم یک چند نفری مانده بودند. هوا داشت تاریک می شد و آن چند نفر شام مختصر خویش را با ما تقسیم کردند. ساعت 10 شب بچه های گردان برگشتند عملیاتی نکرده بودند من خودم را به فرمانده محمد فداکار معرفی کردم. او نیز مرا به گروهان 2 معرفی کرد و فرمانده گروهان آقای سلیمان عزیزی! نعمت هم به گروهان 3 منتقل شد. آقای فداکار احوال آن دو نفر دیگر را پرسید که گفتم آن ها به نیروی گردان توپخانه رفتند.  سلیمان عزیزی را نمی شناختم  اما محمد فداکار دیپلم داشت و از ناحیه دست مجروح و باند پیچی شده اما به کارش ادامه می داد. خوشبختانه آقای محمد زنجانی و چند نفر دیگر از دانشجویان نیز در چادرهای ادوات در کنار ما بودند و معمولا با فرمانده هماهنگ بودند که به خط نروند. فردایش محمد با دوربین 110 اش چند عکس را گرفت که احتمالا تنها عکس‌های من در جبهه اند من لباس‌هایم را شسته بودم و بدون لباس نظامی این عکس ها گرفته شد. محمد 23 سال است که قول داده نسخه ای از آن‌ها را بمن بدهد که هنوز عملی نشده! دشمن به منطقه بان روشان هجوم برده بود و مقرر لشکر 11 در معرض سقوط. لشکر 84 خرم آباد معروف به 84 شرمنده( چون می گفتند در تمام عملیات‌ها شکست خورده!) جلو آنها را گرفته بود  چند روزی بود که از هجوم آنها به ایلام جلو گیری می کرد و تعدادی از گردان‌های لشکر 11 نیز به آنها کمک می کردند. از خود شهر هم کاتیوشاهای ارتش که به سمت عراقی‌ها شلیک می کردند پیدا بود و می توان فهمید که ایلام در خطر سقوط بود!


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
50
:: بازدید دیروز ::
34
:: کل بازدیدها ::
358536

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::