سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 10:43 صبح سه شنبه 90/12/2

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. روزها به سرعت در حال گذر هستند و احساس می کنم شده‌ام یکی از شخصیت‌های داستان صد سال تنهایی مارکز و به همان سرعتی که وقایع دارد در آن داستان می گذارد برای من هم چنین است. احساس می کنم زندگی‌ام مثل پائیز مسکو شده است. حداقل سرعتش آنچنان است. آنقدر سرعت گذار پائیز در این شهر بالاست که انسان می تواند زرد شدن درختان را مثل یک دور تند ببیند و احساس کند. سال آخری که در ادامه تحصیل در آن شهر بودیم تازه یک دوربین دیجیتال خریده بودیم و من از همسرم  خواستم که هر روز در ساعت معینی به بالکن طبقه 16 برود و یک عکس از آبگیر کنار خوابگاه بگیرد. او که به عکاسی علاقه‌ای وافر دارد 16 عکس از سبز تا زردی و در نهایت برف از این پائیز گرفت که جزء یادگاران است و دیدن ان برایم خیلی لذت بخش است. سرعت گذر عمر بالا و نتیجه برایم دلچسب نیست. در این دو هفته مطالب علمی که دانشجویانم بدست آورده اند رضایتم را جلب نکرده و از دستشان دلخورم. یکی از همکاران اعتقاد دارد که نباید صورت مسئله ناب را به دانشجوی کارشناسی ارشد داد زیرا آن‌ها خوب کار نمی کنند و صورت مسئله را می سوزانند. من  تاکنون به این حرف اعتقادی نداشتم ولی فکر کنم حق با ایشان است.

 مقدار کمی از خاطرات جنگ مانده. داشتیم به طرف سفید کوه که آزاد شده بود حرکت می کردیم که ناگهان گلوله‌ای توپ در بین بچه‌ها فرود آمد و همه ناخودآگاه ار ترس جان دراز کش شدند. حالا دیگر من نفر اول نبودم و نفر جلویی چنان با پوتنیش در حین دراز کش به صورتم نواخت که داشتم از حال می رفتم. احساس کردم تکه بزرگی ترکش به صورتم اصابت کرده است اما فقط پوتین بود. بچه‌ها کمک کردند تا بلند شوم. چند دقیقه‌ای حالم خوش نبود اما کم‌کم به خیر گذشت و از بچه‌ها نیز کسی ترکش نخورده بود.  اطلاع دادند که نیازی نیست به بالای تپه بیایید و ما به کنار امامزاده پیر محمد رسیدیم. از بچه‌های مینی کاتیوشا تشکر کردم گفتم گل کاشتید. همه خوشحال و سرمست این پیروزی که توانسته‌ایم گوشه‌ای از این مملکت را از شر متجاوزین پاک کنیم. دو نفر از عراقی‌ها اسیر شده بودند و من امیدوار بودم که خبری از حسین و دو نفر دیده بان داشته باشند که آن‌ها گفتند این سه نفر  از طرف عراقی‌ها به شدت تحت فشار هستند که اخبار و اطلاعات لشگر را لو بدهند گفتند فقط دارند کتک می خورند. بیچاره حسین! برای حسین فقط دعا کردم و طلب صبر. شب را در کنار امامزاده خوابیدیم البته خوابی در کار نبود، حال رضا منقلب و می ترسیدم تب بالایش کار دستمان بدهد.  فردا بعد از ظهر  برای تحویل خط یک از گروهان 2 عازم سفید کوه شدیم. نزدیک به 1.5 ساعت صعودمان طول کشید و نزدیکی‌های غروب بلندترین مکان یعنی قله را  که راه بسیار باریک و صعب العبوری داشت به دسته ما دادند. فرمانده دسته فردی بنام غلامی بود. سرباز 27 ماه خدمت بود. آدم گوشه گیری بود و فقط امر و نهی می کرد. در قله از تشنگی در حال مرگ بودم. هرچه در بین راه  به یکی از این کردها که قمقه‌ای پر از آب داشت التماس کردم که مقداری آب به من بدهد حتی به اندازه‌ی در قمقمه  با کمال تعجب قبول نکرد. بین راه تمام راه به علت درگیری شب قبل سیاه شده بود و مثل این‌که همه جا لاستیک آتش زده‌اند.  به قله که رسیدم. شهریار آنجا بود و از طرف تطبیق توپخانه در حال تماس با بچه‌ها بود. شهریار خیلی تحویلم گرفت. فهمید که تا کمر خیس هستم با بیسیم 12 کیلیویی! خوشبختانه ته دبه همراهش هنوز مقداری آب داشت اما با اینکه مثل آب حمام گرم بود ولی برایم از دلنشین ترین آب‌ها بود. شهریار در لحظه غروب رفت و گفت عراقی‌ها همین پایین هستند مواظب باشید! هوا داشت تاریک می شد. دشت غم گرفته مهران انتظار حمله ما را می کشید. گرد و غبار عجیبی تمام دشت را پوشانده بود. عراقی‌ها پیدا بودند. خیلی احتمال داشت که به تلافی این شکست حمله‌اشان را آغاز کنند، اما بخاطر فرو رفتگی دشت مهران حداقل باید 500 متر بیشتر صعود می کردند. این تنها دلگرمی من بود.  هوا تاریک شد و خنکی هوا روبه افزایش غلامی پست ها را تقسیم کرد و برای من نیز یک ساعت پست از ساعت 12 تا یک گذاشت. من اعتراض کردم که طبق قانون مخابراتی که پست ندارد چون همیشه سر پست است و او قبول نکرد. همه سه شبی بود نخوابیده بدیم. گاهگداری چراغ ماشین‌های عراقی ها در دشت روشن  می شد. کاملا در دید بودند اما آن‌ها  نیز پی برده بودند که توپی شلیک نخواهد کرد. به همین خاطر خیلی احتیاط نمی کردند.
ادامه دارد 


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
32
:: بازدید دیروز ::
50
:: کل بازدیدها ::
358640

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::