سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 2:32 عصر شنبه 88/3/2

بنام آن ید طولا خدای خالق دانا که من او را همیشه دوست می دارم.
بنام آن خدای خوب خدای مهربان من، که درهر لحظه او یار است و من او را ز جانم دوست تر  دارم.

چند وقتی است که احساس می کنم به شدت هنگ کرده ام و نوشتن برایم سخت شده است. هرکاری می کنم نمی توانم قطعه شعر زیر را که شروع کرده ام تمام کنم. دیروز به قله راسوند در 35 کیلومتری جنوب غربی اراک رفتم و دیدن لاله های واژگون در ارتفاعات بالای 3000 متر چه حظی داشت. در جایی که ایستاده بودم شهر آستانه و شازند و مهاجران و همه روستاها پیدا بودند مخصوصا روستای پدری قره بنیاد و روستای مادری اسکان. اگر هوا تمیز بود قطعا الوند و دماوند هم بسادگی قابل رویت بودند. فقط شعر را می نویسم و بقیه اش را با شما.

ای شبم بی روی تو تاریک و سرد
سبزه زار زندگیم گشته رزد
لب فروبستن سفارش می شود
وانگویم شرح هجران شرح درد؟
در غبارم در بیابان غمت
بر سر آئینه ام بنشسته گرد
عدل و انصافی دگر در کار نیست
شاکی ام از نامساوات نبرد...

یا حق

 


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:42 عصر جمعه 88/2/11

بنام خداوند ناهید و مهر

من حمید مصدق را خیلی دیر شناختم. گزینه اشعارش را که انتشارات مروارید چاپ کرده بود بر حسب عادت خریده بودم، اما هیچوقت با دقت آن را نخوانده بودم تا اینکه یک روز در زمان ادامه تحصیل در اواخر سال 82 در شهر مسکو در اوایل سرمای شدید ماه مارس  از فرط خستگی از فشار درس ها با بنده خدایی اهل تهران به چت نوشتاری نشستم. احساس کردم که دیوان همه شعرا را از حفظ دارد. شعر سیب را از حمید مصدق نوشت و آتش این سیب مرا از مسکو به روستایمان قره بنیاد کشاند.  یاد دارم که ده ما باغ اربابی بزرگی داشت که مالک ان مرحوم حاج الماس بود. خانه ما در قسمت جنوب باغ قرار داشت و دیوارهای باغ چینه های گلی بلندی بودند که نمی توانستیم از آن بالا برویم. اصلا آرزوی دیدن و گشت زدن در خیابان های منظم  باغ برایمان از محالات شده بود و فقط وصف آن را از فامیل های ارباب شنیده بودیم. درخت های  بلند گردو که شاخه های آن از چینه ها بیرون زده بودند عجب به دل می نشست. مدرسه اقبال آشتیانی قره بنیاد در روبروی آن قرار داشت و من ساعت های تفریح را بخاطر دیدن سر سبزی این باغ از بهار تا اواسط پاییز فراموش نمی کنم. می گفتند در درون ان از هر نوع  میوه ای درختی هست.  در اصلی باغ به میدان ده یا همان جا گله باز می شد که گاهگداری درون آن را دیده بودیم. اما از بخت خوش ما در قسمت جنوبی دریچه ای قرار داشت که پساب های  آبیاری از آن خارج می شد و آنقدری بود که تن نحیف و لاغر ما بچه های کلاس اولی   بتواند از آن عبور کند و  دزدکی وارد باغ شویم و از نزدیکترین درخت سیب نزدیک این دریچه،  سیبی بدزدیم. یک روز که شدیا هوس سیب کرده بودیم با داود پسر عمه ام وارد باغ شدیم و از زیر درخت هر یک سیبی برداشتیم و هنگام خروج دیدیم که غلام پسر حاج رحم خدا که از ما چند سالی بزرگتر بود در دریچه را گرفته و فریاد کنان مش خدارحم خدابیامرز را با فریاد صدا می کند. چند لحظه بعد مش خدا رحم رسید و با ترکه ای ادبمان کرد...
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیم

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
 و غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام، آرام

خش خش گام تو تکرار کنان،
می دهد آزارم

و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا،
خانه کوچک ما
سیب نداشت.

یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:50 صبح شنبه 88/1/29

بنام خدای آفریننده کو ها

ای دیو سیاه پای در بند
ای گنبد گیتی ای دماوند

روز سه شنبه 25 فروزدین برای شرکت و ارائه مقاله در هیجدهمین سمینار آنالیز ریاضی و کاربردهای آن  به همراه دکتر علیمحمدی و دکتر مرادی عازم تهران بودیم. دکتر مرادی رانندگی می کرد و هوا بخاطر باران بسیار عالی دو شنبه بسیار دلپذیر و فوق العاده تمیز بود. باد با سرعت مناسبی در حال وزیدن بود و در دوردست کران تا کران کو ه ها  پیدا بودند. آقام خدا بیامرز می گفت از بالای راسوند که در 35 کیلومتری غرب اراک است هم دماوند پیداست و هم الوند و همیشه این سه نام را با هم می آورد: راسوند و الوند و دماوند. از دکتر نشوادیان شنیده بودم که از بالای کوه سفیدخانی در 15 کیلومتری جنوب غربی اراک دماوند را دیده است. ایشان حتی مطرح کردند که از ابراهیم آباد در 45 کیلومتری شرق اراک است  با اینکه در ارتفاع قرار ندارد  بارها قبلا که هوا تتمیز بوده دماوند را دیده است. البته این را مثل یک نوستالژی بیان می کنند که آلودگی هوا دیگر این نعمت را از بشر ربوده است. وقتی به ابراهیم آباد نزدیک شدیم فقط روبرو را نگاه می کردم و در به در به دنبال  دماوند این گنبد گیتی به قول مرحوم بهار بودم. البته وقتی یک 15 کیلومتری از ابراهیم آباد گذشتیم و به اول سرازیری بعد از ارتفاع رسیدم یعنی در 70 کیلومتری جنوب غربی قم و در 60 کیلومتری شمال شرق اراک کله قند سفید نمایان گشت و واقعا باور کردم که دماوند گنید گیتی است. من در حدود 200 کیلومتری تهران بودم و میتوانستم دماوند را که خورشید به آن تابیده بود،  ببینم. حظ وافری بردم و خدا را بخاطر ارسال باران زندگی بخش شکر کردم. کاش آلودگی ها نبودند تا ما هر وقت که دلمان برای دماوند تنگ می شد به بالای سفیدخانی می رفتیم و این بام ایران زمین را می دیدیم.

یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:30 صبح شنبه 88/1/22

بنام خداوند جان و خرد

خبری در اراک پیچید و ان اینست که مردی 55 ساله که خواستگار دختر جوانی بود وقتی شاهد ازدواج او  با فرد دیگری بود وی  را مورد هدف گلوله خویش قرار داد و خودش را نیز با شلیک گلوله از پای در آورد. می گفتند مرد به حد دیوانه کننده ای او را دوست می داشت و همکار او بود،  هر روز زانتیای خویش را روشن می کرد و برای رساندن دختر به محل کارش در سر راه او قرار می گرفت یا به قولی مزاحمش می شد و مادر دختر هر روز او را تا سر کوچه رسانده و تحویل سرویس های آمد و شد محل کار دختر خویش قرار می داد. تصاویر دختر گلوله خورده در بغل مادر و تصویر بی جان و  خونین مرد در کنار آن که در تلفن های همراه بعضی ها موجود است جدا از دلخراشترین صحنه هایی است که دیده ام. شایع شده است در نامه ای که از جیب مرد در آورده شده است مشخص شده است که او نوشته من آتش جهنم را به جان می خرم ولی... اصلا مهم نیست که او چه نوشته است مهم رسیدن به انتهای خط برای فردی چنین در این سن و سال است. خیلی این عاشقیت مرد را کنار عاشقیت شیخ صنعان  منطق الطیر عطار قراردادم. در داستان عطار وقتی یاران شیخ قصد جان دختر می کنند که به زعم خویش شیخ را آزاد نمایند شیخ خودش را جلوی دختر ترسا قرار داده و تقاضا می کند که اول او را بکشند، ولی در این ماجرا مرد وقتی می بیند عشقش از دست رفته است از زندگی و دیگران انتقام سختی می کشد. عطار قهرمان داستانش را از عشق زمینی به عشق الهی می رساند و اگرچه عشق پیری برای صنعان رسوایی به بار می آورد ولی در نهایت عاقبت به خیر می شود ولی در ماجرای شهر من این عشق در مرحله رسوایی می ماند و قابل نجات نیست. هنوز هم باور مسئله بسیار سنگین است....
یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:18 صبح سه شنبه 88/1/4

یا مقلب القلوب

بالاخره سال نو از راه رسید و دوباره من یک سال بزرگتر شدم و مقدار دیگری از کوپن عمر خویش را مصرف کردم. سال گذشته برایم سال شلوغی بود و واقعا نفهیمیدم چگونه گذشت اما بهر حال مرا یکسال به مرگ نزدیکتر کرد. باز سال جدید از راه رسید و دوباره دید و بازیدها شروع شد. خیلی از افراد فامیل هستند که در دایره یکبار رفت و آمد قرار گرفته اند و اگر این عید نوروز نباشد نمی توان از آن ها سراغی گرفت و البته آن ها نیز سراغی از ما نمی گیرند. نه خودمان حرفی برای هم داریم و نه خانم هایمان! ولی در این نوروز و به برکت آن خوشحالم که آن ها را می بینم. بازم دم ایرانی ها گرم که چنین سنتی را پایه گذاری کردند!!

نوروزتان خوش باد.

یا خق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 6:15 صبح جمعه 87/12/23

بنام خدا

سه روز پیش حکم جدیدم بدستم رسید که نشان میداد من بعد از 15 سال کار در دانشگاه اراک بالاخره رسمی قطعی شده ام. من سال 70 که در شرکت ماشین سازی اراک استخدام شدم وقتی وارد شدم رسمی آزمایشی بودم و 3 ماه بعد قطعی شدم. آن موقع هم خیلی سر در نمی آوردم که رسمی قطعی یعنی چی؟ وقتی برای ادامه تحصیل به کرمان رفتم و دو سال بعد به دانشگاه اراک وارد شدم تازه دیدم حکمم پیمانی است. بعد از سه سال و کلی امتحان دادن و گزینش اواخر سال 75 تازه رسمی آزمایشی شدم و اگر تا 5 سال آزمایشی می ماندم طبق قانون آن روز باید قطعی می شدم و چون سال 79 در امتحان اعزام قبول و  به روسیه رفتم از این قانون نتوانستم استفاده کنم وقتی سال 83 برگشتم  بعد از کلی دونده گری و بیش از شش ماه حقوق نگرفتن تابستان 84 دوباره رسمی آزمایشی شدم و گفتند باید تقاضای رسمی قطعی بدهی! قبلا با اخذ دکتری خود بخود فرآیند رسمی قطعی اتفاق می افتاد که البته تا زمان برگشت اینجانب نیز این قانون لغو نشده بود، اما سال 84 گفتند باید 60 درصد آئین نامه ارتقاء را امتیاز بیاوریم. اگر کسی طبق قانون نتواند تا 5 سال رسمی قطعی شود دوباره پیمانی می گردد. با شروع دولت جدید دوباره گفتند همه اساتید از اول باید گزینش گردند تا جواب گزینش دوباره آمد یک دو سالی گذشت و البته امتیازات ما هم از 60 درصد بفهمی نفهمی فراتر رفته بود که قانون جدید آمد و دانشیاری را شرط رسمی قطعی اعلام کردند. همه دوستانی که با من در مسکو بودند قطعی شده بودند. از  دانشگاه آن ها بخشنامه ای گرفتم مبنی بر اینکه کسانی که قبل از سال 84 دکتری گرفته اند باید قطعی شوند. اما انجام نمی شد که نمی شد و 5 سالمان نیز تمام شد و مرتب برای تمدید دوره آزمایشی مدارک می خواستند. از اول کلیه مقالات را کپی می کردیم و ارسال... نمی دانم بالاخره چگونه رسمی قطعی شدم که خودم دیگر امیدی نداشتم که البته دیگر زیاد هم برایم توفیری ندارد!! بعضی از مدیران اعتقاد دارند که مدیریت بر استاد پیمانی از رسمی آزمایشی راحتتر است و مدیریت بر رسمی آزمایشی از   رسمی قطعی راحتتر. اما اگر قوانین شفاف باشند و هر روز عوض نشوند اینقدر استرس به جماعت هیات علمی وارد نمی شود که جانش را به لبش برسانیم تا می خواهیم او را قطعی کنیم.

یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:1 صبح چهارشنبه 87/12/7

بنام آن که تصویرش به جان است
که جان با نام او در آستان است

داشتم گزیده اشعار مرحوم قیصر امین پور را ورق می زدم رسیدم به شعر:  ناگهان دیدم سرم آتش گرفت/ سوختم خاکسترم آتش گرفت. بدجوری این شعر وجودم را لرزاند و در شلوغی این روز درگذشت رسول الله شروع به نوشتن شعر زیر کردم و البته از اشعار بزرگ مردان این مرز بوم نیز یک دوبیتی را قرض نمودم. مخصوصا این دو بیت: اتش عشقش چو در ما در گرفت/ هر دو عالم را به یک دم سوختیم// مانده بود از آتش عشقش دلی/ برق دیگر جست و آن هم سوختیم.  الان شاعر این دو بیت زیبا را در خاطر ندارم شاید کمال خجندی باشد. این هم بخاطر گوش دادن نوار های گل های رنگارنگ رادیو است که از کارهای مورد علاقه من است.

ناگهان دیدم جهان آتش گرفت                  دفتر راز نهان آتش گرفت
رسم بد عهدی ایام و شباب                    در گذرگاه زمان آتش گرفت
آتش عشقت چو در ما در گرفت                هر دو عالم یک زمان آتش گرفت
مانده بود از آتش عشقت دلی                برق دیگر جست و آن آتش گرفت
داستان عاشقی ام راست بود                داستان راستان آتش گرفت
این عدالت های تقسیم ریال                    در تورم های آن آتش گرفت
عاشقان آهی زدند بر عاقلان                  دودمان عاقلان آتش گرفت
تیرهای ترکش سوته دلان                     خیمه گاه ظالمان آتش گرفت
کاروان رفته است فکر چاره باش‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏            های و هو با ساربان آتش گرفت
                         ای دل غافل علی را بازگو
                         آتش آمد عمق جان آتش گرفت
7/12/87
یا حق

   


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:33 صبح چهارشنبه 87/11/23

                                                یا رب از ابر هدایت برسان بارانی......

خدایا صد هزار مرتبه شکرت که دوباره باران رساندی و ما را از وحشت قحطی و نداری تا حدودی رهانیدی. اکثر اهالی روستای ما یعنی همین قره بنیاد دوره گردند. مرحوم پدرم قسمت اعظم عمر خویش را به دوره گردی گذرانده بود. چند سفری هم من با او به یاسوج و آغاجاری رفته بودم.  شغل دوره گردی از آن شغل های باصفاست. بجای اینکه  مردم به مغازه ات سرکشی کنند تو باید مغازه ات را برداری و به خانه های آن ها سرکشی کنی. شعری که در ذیل می آید، چند روز پیش توسط همکلاسی دوران لیسانسم در دانشگاه علم و صنعت آقای قاسم سالارنیا از طریق پیامک برایم ارسال شده بود و در اینترنت که جستجو کردم دیدم چند نفر دیگر هم این شعر را به عنوان یادداشت های خویش ثبت کرده اند. من نیز بخاطر قرابتی که با دوره گردی  و فقر عریانی که خودم تا حدودی آن را لمس کرده ام در شعر زیر  دارم  آن را برایتان گذاشتم. شاعر شعر را نمی شناسم اگر می دانید برایم بنویسید.

یاد دارم درغروبی سرد سرد                     میگذشت  از کوچه ما دوره گرد
دوره گردم  کهنه قالی می خرم                
دست دوم جنس عالی می خرم
کوزه و ظرف سفالی می خرم                 
گر نداری شیشه خالی می خرم
 اشک در چشمان بابا حلقه بست          
ناگهان آهی زد و بغضش شکست
اول سال است و نان در سفره نیست        
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
سوختم دیدم که بابا پیر بود                    
بد تر از او خواهرم دلگیر بود
بوی نان تازه هوش از ما ربود                 
 اتفاقا مادرم هم روزه بود
صورتش دیدم که لک بر داشته                 
دست خوش رنگش ترک برداشته
 باز هم بانگ درشت پیر مرد                   
پرده ی اندیشه ام را پاره کرد
دور گردم دار قالی می خرم ‏                  
دست دوم جنس عالی می خرم
کوزه و ظرف سفالی می خرم ‏‏               
گر نداری شیشه خالی می خرم
                     خواهرم بی روسری بیرون پرید
                    گفت : آقا سفره خالی می خرید؟

 یا حق

 

 


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:32 صبح سه شنبه 87/11/15

یا رب فقط تو را دارم، مرا ار تاریکی های نادانی نجات ده

علیرضا عاشق فروغ بود، ناخواسته در دام عشقش گرفتار شده بود. اصلا نمی دانست که فروغ آنقدر قد کشیده باشد. عید بود و برای عید دیدنی با پدر و برادرش به خانه حاج اسداله پدر فروغ رفته بودند و علیرضا بعد از آن دیدار استثانی،  گرفتار.  فروغ زیبا و مغرور و علیرضا سرباز و محجوب. آخرای سربازیش بود و کار استخدامش تو شرکت ماشین سازی در حال انجام تا خرداد سربازیش تمام شد و استخدامش هم جور شد. حالا کاری داشت و جرات رفتن به خواستگاری فروغ را داشت. پدر و مادرش را روانه کرد و حاج اسداله خدا خواسته زیرا خانواده علیرضا را سال هاست که می شناختند. علیرضا هم که مهندسی برای خودش بود و استخدام هم که بود و محجوب. اما فروغ ته دلش رضا نمی داد. علیرضا اونی نبود که اون می خواست  و فروغ هم جرات نه گفتن را اولش  نداشت تا جلسه خرج برون، مهریه تعیین شده بود و برگه ای نوشته بودند. فروغ به اتاق نیامد تا علیرضا رفت طبقه پایین و پرسید که چرا بالا نمی آید. فروغ بهانه آورد و بعد از چند روز رک و پوست کنده به علیرضا گفت که برای ازدواج بچه است و فعلا قصد ازدواج ندارد. علیرضا بدجور بهم ریخته بود. نمی دانست چه کار کند. دفتر شعرش داشت قطورتر می شد و نوار ماهور و شعر سعدی

مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم      که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

بیش از صد بار گوش داده بود. نمازش که شروع می شد اشکاش سرازیر می شد.  هر شب نماز شب و فکر و اشک و آه. کنکور فوق لیسانس اعلام شد و علیرضا قبول  دانشگاه مشهد. موافقت مدیر عامل را برای مرخصی بدون حقوق جلب کرد که برای ادامه تحصیل راهی دیار امام رضا شود. داشت با این مساله کنار می اومد که باید دور فروغ را خط بکشد تا یه روز فروغ  به شرکت زنگ زد و او را برای انتخاب رشته به منزلشون دعوت کرد. علیرضا همه چیز در این اثنای رفتن براش دوباره زنده شد. برا فروغ نامه ای نوشت و اوضاع بهم ریختشو براش نوشت و اونو با یه دیوان حافظ به فروغ داد. فکر کرد نظر فروغ عوض شده دوباره مادرشو روانه کرد، اما فروغ باز گفت که قصد ازدواج ندارد. علیرضا اواخر بهمن رفت مشهد.  رفتن به مشهد و خوابگاه و دوستان جدید خیلی اولش دلچسب نبود اما دوستان جدید بهم دل دادند و هر کدام مکمل دیگری شدند و علیرضا با این دوستان غم دوری فروغ را می توانست فراموش کند. نزدیک به دو سال گذشت علیرضا صد دفعه دیگر اصرار و فروغ بهمان اندازه انکار. فشار خانواده به علیرضا زیاد بود که باید زن بگیرد، حالا فروغ نشد یکی دیگه. علیرضا می گفت یا فروغ یا هیچکس! داداش بزرگش با باجناقش ناصر  به خونشون اومده بودند. فشار به علیرضا برا رفتن به خواستگاری یکی دیگه. ناصر شاهد بود و وقتی دید فشار روی علیرضا زیاد است به کمکش آمد و گفت همتون می دونید که من عاشق طیبه بودم و آقام نذاشت که طیبه رو بگیرم و آخرش با ماهرو  اردواج کردم اسم دختر کوچیکم را نیز طیبه گذاشتم اما اگر روزی طیبه از در درآید بخدا قسم که ماهرو با  5 بچه ام را جلو پاش قربانی می کنم. همه ساکت شدند و علیرضا بود که می دانست ناصر چه می گوید.

ناصر خیلی زود از دنیا رفت 55 ساله بود. علیرضا در مراسم خاکسپاریش چند بیل خاک تو قبرش ریخت طیبه نیز با دو بچه و شوهرش زیر سایه درختی تکیه داده به ماشینشان شاهد خاکسپاری بودند. یک دیوان حافظ در جلو داشبورد ماشین بود.به وصیت ناصر  رو سنگ قبرش این شعر و نوشتند که

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر      کز آتش درونم دود از کفن برآید.

یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:33 صبح چهارشنبه 87/11/2

الهی به امید تو

در ازدحام جمعیت که برای حمله به شیطان بزرگ هجوم برده بودند، داشتم له می شدم. باران سنگ بود که از طبقه فوقانی به طبقه پایین می آمد و من احساس کردم که کسی زیر دست و پاست. فریاد زدم که جلو نیایید و با دو دست جلو افراد کنار دستی را گرفتم و سعی کردم که در میان انبوه دمپایی های جا مانده آن شخص را بلند کنم ، هجوم جمعیت مگر می گذاشت تازه فهمیدم حوله یکی از حاجیان است که با دمپایی ها مخلوط شده و  من آن را بصورت یک نفر که دمر افتاده بود می دیدم. به جایی رسیده بودم که می توانستم سنگ پرتاب کنم اولین سنگ را برداشتم و به نیت مبارزه با شیطان و فرعون خواستم که بزنم. یک سیاه پوست قد بلند که چپ دست بود و بازوانی مثل آرنولد داشت در جلوی من بود و با هر ضربه یکی به صورت من و سنگش به طرف شیطان و چه الله اکبری می گفت.  حاجی دیگری از طرف جلو خود را به زحمت به طرف عقب می آورد صورتش زخمی بود و با دو دست جلوی صورتش را گرفته بود که بیشتر سنگ نخورد. خوش به حالش سنگش را زده بود. قیافه اش نشان می داد که ایرانی است لبخند رضایت بخشی روی صورت خونی اش بود. سیاه پوست به سرعت با آن قدرت بدنی از راه دور سنگ هایش را زد و رفت و من نزدیک تر شدم و به یاد جنگ که می گفتیم و ما رمیت و اذ رمیت اولین سنگ را شلیک کردم و دیدم که به هدف نخورد و احتمالا در آن طرف در سر یکی از حجاج فرود امد خیلی از دست خودم عصبانی شدم و دیدم اگر اینجور بخواهم مردم را زخمی کنم عذاب وجدان پدرم را در می آورد پس با مکافات به نزدیک نماد شیطان رفته و البته در معرض سنگ دیگران. با الله و اکبر گویان سنگ ها را به نیت مبارزه با زر و زور و تزویر زدم و اشک امانم نمی داد. خدا را شکر هفت سنگ به هدف خورده بود. از رمی جمره فارغ شدم و به یاد ابراهیم خلیل الله که در این مکان رمی کرده شیطان را . بجز آن سنگی که احتمالا به سر و صورت کسی خورده و هنوز دست از سرم بر نمی دارد از بقیه اعمال بسیار لذت می بردم. ملت در حال سر تراشیدن بودند. عید قربان فرارسیده است جشن است باید سر تراشید....

ادامه دارد

یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
21
:: بازدید دیروز ::
37
:: کل بازدیدها ::
378695

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
مهر 2
آبان 2
آذر 2

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::