سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 7:37 عصر شنبه 103/6/31

تا دانشجویانش خودشان به جواب نمی‌رسیدند این سوال و جواب‌ها ادامه داشت. همه را با انگشت اشاره وادار به جواب می‌کرد و یا کسی که سوالش را جواب می‌داد انگشت اشاره‌اش را به طرف او می‌گرفت و اگر جوابش با آن‌چه در ذهنش منطبق بود سازگاری داشت دستش را تا اخر بسوی او می‌گرفت که یعنی جوابش درست است. ابتدا صورت قضیه را پای تخته از روی کاغذ دقیق می‌نوشت و بعد شروع به‌نوشتن اثبات می‌کرد و مرحله به مرحله اثبات را با سوال و جواب‌هایش تکمیل می‌نمود و ذره‌ای دیگر به نوشته‌اش نگاه نمی‌کرد. وقتی اثبات تمام می‌شد چشمانش می‌درخشید اما کار تمام نشده بود و حالا باید سوالات متعدد او را جواب می‌دادیم که چرا این فرض ضرورت دارد، و منِ ناشی جواب دادم که استاد شما در اثبات قضیه از این فرض استفاده کرده‌اید و او بلافاصله گفت نه باید مثالی بزنید که در صورت حدف این فرض قضیه را ساقط نماید و حالا ما دربه‌در به‌دنبال مثال نقض بودیم و او مثل این بود که تمام مثال‌ نقض‌های عالم را در ذهن دارد و رو نمی‌کند و تا دانشجو به مثال نقض نرسد اثبات قضیه ادامه دارد. و این‌گونه بود که مهرماه ما درس آنالیز ریاضی یک را اخذ نمودیم و درس تا اواخر خرداد سال بعد ادامه داشت و شش ساعت در هفته پیاپی کلاس می‌رفتیم و می‌نشستیم و با آنالیز ریاضی از دید او صفا می‎کردیم.  تازه بعد از این همه کلاس رفتن به فصل مشتق هم نرسیدیم. ساعت 8 صبح کلاس شروع می‌شد و او هیچ‍‌وقت با ساعت وارد کلاس نمی‌شد و  درس را ادامه می‌داد و مطلقاً حواسش نبود که چقدر از کلاس گذشته است. معمولاً کلاس‌ها 100 دقیقه هستند اما او تا ساعت ده و بیست دقیقه هنوز ما را به‌دنبال مثال نقض در دریای آنالیز فرستاده بود تا حوس سیگار شاید و یا همهمه‌ی بچه‌های درس آنالیز ریاضی 2 او را نهیب می زدند که وقت گذشته است و او سوال می‌کرد که ساعت چند است و ما 10 و 20 را یادآور می‌شدیم و او با کمی تامل در می‌یافت که چهل دقیقه‌ای زیادی مانده است و می‌گفت بگدارید برای جلسه‌ی بعد به اتاقش می‌رفت و به آبدارچی گروه آقای سلطانی به ترکی می‌گفت که سلطانی «بیر دانه چایی ور منه» و دو سیگار شیراز را با هم روشن‌ می‌کرد و دود تمام اتاق را فرا می‌گرفت و گاهی می‌دیدم که از سقف تا کمر او را دود فرا گرفته است. خستگی درکرده و وارد کلاس آنالیز ریاضی 2 می‌شد و این قصه تمامی نداشت.


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 6:27 عصر شنبه 103/6/31

خبر بسیار ناگهانی بود دکتر محمدرضا مختارزاده استاد پیشکسوت دانشگاه علم و صنعت ایران دار فانی را وداع گفت و  آسمانی شد. باز این جمله‌ی مهم را که در رسای یکی از عزیزانم گفته بودند به‌یاد آوردم که وقتی که خبر از غروب وجودش آوردند یادش طلوع کرد. اگرچه اصلاً از یادش در این دوران 30 ساله ذره‌ای کاسته نشده بود و دانشجویانم شاهدند که در هر کلاسی یاد و خاطره‌اش را رنده نگه داشته‌ام.  بی‌شک اگر کسی دهه‌های ‌60 و 70 و 80 را در دانشگاه علم و صنعت ایران دانشجو بوده باشد، اگر در رشته مهندسی درس خوانده و  خوش‌شانس باشد درسی را با ایشان داشته است. او برای رشته‌های مهندسی دو درس معادلات دیفرانسیل و ریاضی مهندسی را تدریس می‌نمود.  سال 63 ریاضی کاربردی دانشگاه علم و صنعت پذیرفته شدم. یکی از دروسی که در نیم‌سال اول گرفتم درس مبانی ریاضیات بود. استادش دکتر محمدرضا مختارزاده بود. مردی بسیار جدی با سبیلی خاص و بور هیکل ورزشکاری و آن موقع حوالی جهل ساله بود. کاپشن خلبانی به تن می‌کرد و اصلا نمی‌شد از لهجه‌اش تشخیص داد که تهرانی نباشد. اصالتاً اهل ماکو و به قولی آذری بود. شاگرد دوره چهارم موسسه ریاضیات دکتر مصاحب بود و همدوره‌ای دکتر قهرمانی.  برای ادامه تحصیل در قبل از انقلاب هم‌چون سایر فارغ‌التحصیلان موسسه ریاضیات عازم کشور انگلستان شد و در دانشگاه برونل انگلیس در رشته آنالیز عددی مشغول به تحصیل شد. با شروع شلوغی‌های انقلاب و وقوع آن بورسیه دانشجویان خارجی از طرف دولت ایران قطع گردید و زنده‌یاد اکبر حسنی روزی  تعریف نمود که مختارزاده دلبستگی به مال دنیا نداشت و هرچه از ایران برایمان می‌رسید را خرج می‌کرد و وقتی بورسیه‌ها قطع شدند ایشان اصلاً پولی برای ادامه تحصیل نداشت و مجبور به ترک کشور انگلستان و بازگشت به وطن گردید و با بازگشایی دانشگاه‌ها در سال 62 به‌عنوان عضو هیات علمی دانشگاه علم و صنعت ایران مشغول به‌کار گردید. و دکترایش را سال‌ها بعد دریافت نمود. برای کسانی که در گروه ریاضی در دهه‌های 60 تا آخر 80 تحصیل نموده‌اند وجود او یک موهبت بزرگ بود. کسی که هم‌چون استادش دکتر مصاحب سخت‌گیر و مهربان بود. عالی تدریش می‌کرد با تمام وجود آن‌چه را می‌دانست با خطی خوش و فشار زیاد گچ روی تخته می‌نگاشت. با دست چپ معمولاً تخته را پاکی می‌کرد و مقداری آستین دستانش را بالا می‌زد. هیچ‌وقت او را با کت و شلور ندیدم و اغلب در زمستان‌ها کاپشن به‌تن می‌کرد. اهل پوشیدن روپوش هم نبود و وقتی تدریس می‌کرد گویا در عالم ریاضیات غرق می‌شد و اصلاً حواسش نبود که سر و رویش دارد با گچ مخلوط می‌شود. سبیل‌های بلندش که روی دهانش را می‌گرفت با دست گچی کنار می‌زد و سبیل‌ها نیز سفید می‌شدند. اهل نشستن نبود و وقتی خسته می‌شد به لبه‌ی تخته تکیه می‌داد و می‌گفت بچه‌ها چرا آپوستل چنین فرضی را در قضیه قرار داده است. وای که بهترین کلاس‌های زندگی‌ام کلاس‌های آنالیز ریاضی او بود. همه‌اش سوال و جواب بود و تمام شیوه‌ی تدریسش بدین‌گونه بود و به قول جرج پولیا در کتاب خلاقیت ریاضی شیوه‌ی تدریسش یادگیری فعال بود.  ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 8:45 صبح سه شنبه 103/6/13

تا آن موقع فقط از کنار کرمان رد شده بودم آنهم در زمانی که داشتم راهی دیار سیستان می‌شدم. اطلاعی از شهر نداشتم. فقط آغامحمدخانی خوانده بودم و بیست هزار چشمی که از کاسه درآورده شده بود.  اتوبوس برای شام جایی نزدیک اردکان نگه داشت. من که نیمرویم را خورده بودم و مسواک هم زده بودم، نیت خوردن چیزی را نداشتم. برای قضای حاجت از اتوبوس پیاده شدم. سرمای کویری صورتم را خراش می‌داد. غذا خوردن مردم را به نظاره نشستم و اتوبوس دوباره به راه افتاد. از یزد رد شدیم و شهر انار را دیدیم و سپس رفسنجان و پنج صبح به کرمان رسیدم. حالا کو تا دانشگاه باز شود و کارمندان بیایند.  بالاخره وارد دانشگاه  شدم نه نگهبانی جلو دری بود و نه کسی مانع ورودم شد.  سر در بزرگی داشت و نوشته شده بود دانشگاه شهید باهنر کرمان. هوا داشت روشن می‌شد و یواش یواش رفت و آمدها شروع شد و کارمندان دانشگاه آمدند و برای ثبت نام به گروه ریاضی رفتیم و دیدم که احمد شجاع و حمید رضا افشین نیز آمده‌اند و رامتین گلبانگ هم بود. ثبت نام انجام شد و من در به در دنبال گرفتن خوابگاه به اتاق مدیر دانشجویی مرحوم اسلامی وارد شدم که گفت خوابگاه نداریم که سر و صدایم بلند شد که مرد مومن در آن دفترچه‌ی صاب مرده می‌نوشتی که خوابگاه نداری تا من اینجا را انتخاب نمی‌کردم. خلاصه قشقرقی به‌پا کردم و به ایشان گفتم من جایی ندارم زنگ بزن به همسرتان و بگو که شب مهمان داری که ایشان بدجور از کوره در رفت و هر چه از دهانش گفت نثارم کرد و من نیز خونسرد تحمل کردم و سر آخر نامه‌ای داد که به نمازخانه خوابگاه سه برویم و انجا موقتاً مستقر شویم. من نیت داشتم که برگردم. در اتوبوس دانشکده فنی نشستم که دانشجویان را به بلوار جمهوری اسلامی یعنی دانشکده فنی می‌رساند و از ترمینال نیز می‌گذشت. در اتوبوس چند دانشجوی جوان با یک دانشجوی مسن‌تر در حال شوخی بودند و صحبت از اراک به میان آمد که آن دانشجوی مسن فریاد برآورد که اراکی کیه؟ من به نزدیکش رفتم و گفتم اراکی‌ام دارم به اراک برمی‌گردم. گفت من رضا کاظمی‌ام. کدام اتاقی؟ گفت خوابگاه 2 اتاق 101. من نیز خودم را معرفی کردم و گفتم ارشد ریاضی کاربردی قبول شده‌ام و از اراک برگشتم به اتاقتان می‌آیم. تحویلم گرفت و در ترمینال پیاده شده و دوباره راهی اراک شدم. بلیط مستقیم به اراک نداشت ولی بلیط کرمانشاه را گرفتم که از اراک رد می شد حالا مسیر برگشت روز بود و تا یزد این بیابان‌ها را به نظاره نشستم. وای خدا چقدر این مملکت بیابان دارد. بین کرمان رفسنجان درختان پسته دیده می‌شدند. البته با آن چوب‌های سفید حدس زدم باید پسته باشند، ولی از انار تا یزد بیابان بود و دیگر هیچ.  12 و نیم  شب اصفهان بودم و  و 5 صبح دوباره به اراک رسیدم....... ادامه دارد.


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:55 صبح پنج شنبه 103/6/8

هرچه به این دوره کارشناسی ارشد کرمان نگاه می‌کنم، بیشتر این نکته برایم مجسم می‌شود که من اگر این را نمی‌رفتم قطعاً آدم دیگری و زندگی دیگری داشتم. آن‌چنان در این دوساله فکرم دچار دگرگونی شد که حد ندارد.

دیگر رفتن به سیستان و بلوچستان  قطعی شده بود. نیم‌سال دوم سال 70 شروع شده بود. مجرد بودم و گفتم بد نیست از این سرمای اراک هم کمی خلاص شوم دو روزی مرخصی از ماشین سازی گرفتم و راهی خوزستان دانشگاه نفت شدم و مهمان بردارم فرهاد گشتم. فرهاد امتحان ریاضی‌کاربردی داشت و در آن دو روزه خودش را رساند و من هم اکثر مسائلش را حل کردم و خوشبختانه نمره قبولی گرفت. محمدرضا اکبر موسوی را که در دانشگاه علم و صنعت همکلاس بودیم دیدم و شبی نیز با ایشان گذراندم. اراکی‌های دانشگاه نفت خیلی صمیصی بودند و دانشگاه نیز امکانات رفاهی مناسبی در اختیارشان گذاشته بود و الان هر یک از مسئولان وزارت نفت هستند. هوای بهمن ماه اهواز به غایت دل‌پذیر بود و جدایی از برادر سخت‌تر. خدا حافظی کردم و به راه‌آهن اهواز وارد شده که دیدم باز کنکور فوق‌لیسانی اعلام شده و روزنامه را گرفتم و باز بر اساس کد دیدم که دانشگاه سیستان و بلوچستان پذیرفته شده‌ام. تا دو روزی نمیدانستم کد قبولی کجاست تا آقای مهدی حرآبادی فراهانی را که همکار حسابداری ماشین سازی بود، دیدم و گفتم مهدی دفترچه را داری که گفت بله و خلاصه دیدم که قبولی در کرمان است و سال قبل که در سیستان بوده و چون دیر اعلام شده بود به سال بعد موکول شد و دعای منطقه شورگز را بیاد آوردم که خدایا مرا به اینجا نیاور و دعا تا عرش اعلی رفت و قبولی کرمان اتفاق اوفتاد. برای رفتن به کرمان از اراک باید به اصفهان می رفتیم و سپس از آنجا به کرمان. 75  تومان بلیط اراک به اصفهان و ساعت یک و نیم عصر و رسیدن شش بعد از ظهر به اصفهان و 165 تومان بلیط اصفهان به کرمان که 10 ساعت تمام باید در اتوبوس می‌نشستی و حرکت ساعت 7 بعد از ظهر. یک ساعت هم در این میان برای شام و نماز در پاییز وقت بود. محیط ترمینال کاوه اصفهان هنوزم جزء جاهایی است که به‌شدت دوست دارم. همه چیز دارد هم معماری‌اش خاص است و هم کتابفروشی‌اش بسیار جالب است و بوفه‌ی شرقی‌اش تخم مرغ را به نازل‌ترین قیمت برای یک دانشجو عرضه می کند. مسواک بعد از شام را زدم و نماز مغرب و عشاء را خوانده و برای اولین بار در عمرم راهی دیار کرمان شدم. ..... ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 8:26 صبح یکشنبه 103/3/13

هم‌اتاقی بعدی‌ام رامتین گلبانگ بود. یکی از استتثنایی‌ترین آدم‌هایی که سر راهم قرار گرفتند. اهل تهران بود. روز اول در موقع ثبت نام یک شلوار خاکی سربازی پوشیده بود. بخشی از صورتش ماه‌گرفتگی داشت که چهره‌اش را زیباتر می‌نمود. بخشی از آستین دست چپش را بالا زده بود و دیدم با خودکار روی آن نوشته است «مامان من خوشبخت» شدم. خیلی سریع یاد فیلم دستفروش مخملباف افتادم. دکتر اسفندیار اسلامی که در کارهای ثبت نام کمک می‌کرد به دستان رامتین زل زده بود و حتماً در پی ذهنش می‌گفت یکی‌ دیگر به کرمان آمده است و چقدر خوب است که خوشبخت شده است. آری خوشبختی در هم‌اتاقی‌های ناب است و من چقدر این دوساله خوشبخت بودم. چقدر مطلب یاد گرفتم. چقدر از افشین خوبی دیدم. چقدر از ته دل خندیدم و چقدر درس خواندم. چقدر احمد شجاع تا ساعت دو در کنار ما درس خواند و خود را به منزل رساند و ساعت 7 صبح با ضربه‌ای در اتاق را باز کرد و اولین جمله‌اش این بود علی مسئله‌ را حل کردی!. چقدر رضا صافی هم‌اتاقی دیگرم دیر از دفتر دانشکده برگشت و وقت خود را صرف راه‌اندازی انجمن علمی ریاضی دانشجویان نمود و با غذای سرد ته مانده شب را به صبح رساند. چقدر حرص برادر کوچکش حسین را خورد که الان نامش زینت بخش فیگارو و شکرستان است. چقدر حسین صافی کاریکاتورمان را کشید. چقدر این دوران دوسال? کرمان عالی بود و چقدر مرور آن خاطرات حال آدم را جا می‌آورد. چقدر رامتین برایمان سه تار زد. اصلاً این رامتین از آسمان آمده بود. افشین و احمد و رضا از آن طرف ابرها برای من ارسال شده بودند. چه روزگاری بود چقدر زیبا.... ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:31 عصر سه شنبه 102/12/1

دوم اسفند 1372 یعنی درست سی سال پیش ار رساله فوق لیسانسم در دانشگاه کرمان دفاع کردم. تصادف غزیبی بود که ثبت نام نیز در دوم اسفند 70 اتفاق افتاده بود. یعنی دقیقاً دو سال تمام در دانشگاه شهید باهنر کرمان بودم. به‌طور قطع بهترین دوران زندگی‌ام این دو سال زندگی در کرمان بود. بهترین دوستان و وفادارترین در این دوره اتفاق افتاد. احمد شجاع ساده دل درس‌خوان با پشتکار عالی که در همان دوره ارشد مقاله‌ای در باره مجموعه‌های های امگا حد در گلچین ریاضی شیراز به چاپ رساندند و نمی‌دانم چرا این مجله دیگر منتشر نشد. آقای شجاع بعداً دکترایش را در آنالیز عددی با دکتر بابلیان گرفت و در دانشگاه آزاد واحد رودهن خوش درخشید. تعداد زیادی دانشجوی ارشد و دکتری فارغ‌التحصیل نمود. الان هم بازنشست شده و البته دوباره دعوت به‌کار شده است. به تمام معنا این آدم کارش درست بود و چهار فرزند پسر که همگی مثل خودش خوب هستند. نفر بعدی حمیدرضا افشین که دکترایش را با دکتر محبی در زمینه آنالیز ریاضی و نظریه عملگرها گرفت و بعداً علاقه‌اش به نظریه ماتریس ها جلب شد و عضو هیات علمی دانشگاه ولی‌عصر رفسنجان. می‌گویند خاک کرمان دامن ‌گیر است و هر کس که به آنجا رود ماندگار می‌گردد و من درمیان یک استثنا بودم. آنقدر خوش قلب بود که فکر نمی کنم حداوند کسی به این حد خوش قلبی و خوش‌ذاتی آفریده باشد. اصلاً کارش درست بود کمک کننده باهوش با پشتکار و مسئله حل کن. هرچه در وصف این انسان شریف مطلب بنویسم باز کم است و قلم قاصر از وصف او. شاید شریفترین انسانی است که دیده‌ام. یعنی هیچ چیز برای خودش نمی‌خواست و همه را بر خودش مقدم می‌ داشت و دارد، در دوران دانشجویی نیز چنین بود و بعدها این مووضوع پررنگ‍تر هم شد.... ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:32 صبح پنج شنبه 102/9/23

راهی است که آمده‌ایم و رو به انتهاست. نمیدانم از بچه‌های گروهان یک گردان های باقی مانده در حمله چهلچراغ منافقین لشگر 11 امیرالمومنین ایلام چند نفر زنده‌اند. اما گاهی دلم هوس می کند به استان ایلام بروم! بروم به روستای هفت چشمه در پنج کیلومتری ایلام و  حق مرداد زلفی را بیابم و بگویم ای حق مراد که خداوند بعد از 7 دختر تو را به خانواده‌ات داده بود، کجایی؟ روز و روزگارت چگونه است؟ آیا هنوز با عبدالحمید کاظم‌خانی ارتباطی داری؟ آیا هنوز او را می‌بینی؟ آیا هنوز آن اورکت آمریکایی زیبا را دارد؟
یا سری به حسین کندری بزنم اهل همدان که بعد از ماهها اسارت برگشت و بپرسم حسین چگونه‌ای؟ با بازنشستگی چه می‌کنی؟ بچه‌هایت سروسامان گرفته‌اند؟ آیا حالا که با عراقی‌ها رفیق گرمابه و گلستان شده‌ایم، آن‌ها را بخشیده‌ای؟
یا برای سعید خوشبخت و مرتضی ترک که هر دو همدانی بودند و در واپسین روزهای جنگ به سومار رفتند و مورد حمله شیمیایی ناجوانمردان قرار گرفتند. بگویم به اندازه همه عالم سرفه کرده‌اید در این سی و  شش ساله.  چگونه‌اید؟ هنوز نمیدانم چرا باید این همه سرفه کنید که حتی فرصت یک سلام علیک تلفنی را نیز ندارید. آخ جنگ نمیدانم بر تو نفرین کنم یا ببوسمت، اما بدان که مردان بزرگی را از ما گرفتی! مردان بزرگی را خانه‌نشین کردی؟ مردان بزرگی را کاری کردی که فقط سرفه‌ کنند. روحم را غبار گرفته است و دلم برای همه خوبی‌ها تنگ شده است، دلم برای بچه‌های جبهه و جنگ آن مردان با صفا تنگ شده است.


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 11:42 عصر پنج شنبه 102/9/9

چقدر زود آقای اسداله  امینی معلم عزیز و اصلاح‌طلب. کارها داشتیم برای آینده این آب و خاک که تو بعد از 60 سال مستاجر نباشی! ببینی بعد از این همه خون و دل خوردن برای این سرزمین بالاخره زحماتت به نتیجه رسیده است. بدانی اقلاً بعد از این همه سال فرزندان این آب و خاک بتوانند عزت‌مند زندگی کنند، سرشان بالا باشد که زحمات پدرانشان به نتیجه رسیده است.  اگرچه عمر  ما هم شابد به دیدن این نتیجه قد ندهد که کار ملک تدبیر و تامل نیاز دارد. هر سال وقت انتخابات مجلس بلند شدی و یک توک پا به فرمانداری رفتی و برای مجلس و رساندن کمک فکری و قانونی ثبت نام کردی چون به دموکراسی اعتقاد داشتی اگرچه با بی‌مهری وجودت را از انتخاب همشهریانت محروم نمودند.  روحت شاد شجاعتت در بودن و تذکار به مسئولین ستودنی بود تا بعضی از مسئولین شهر یا کشور فکر نکنند آنچه انجام داده‌اند بر  سبیل تامل و تفکر بوده است که بشر است و خطا جزء ذات بشر است و خوبی انسان به این است که می‌تواند هم‌نوعش را نهیب بزند و اگر خطایی می بیند تذکاری دهد تا خیر همه در آن باشد. . چقدر گفتم سیگار را ترک کن ولی امان از گوش نکردن‌هایت، سیگاری نیستم، اما از دوستان سیگاری شنیدم که یکی از سخت‌ترین ترک‌ها ترک سیگار است و همین سیگار لعنتی مزید بر علت شد و دیدار را به قیامت کشاند. دلمان را داغدار کرد این رفتن ناگهانیت. دم سید محمد خاتمی گرم که برایت سنگ تمام گذاشت و با آن خط خوش چند سطری نوشت تا بدانیم مورد توجهش بوده‌ای. دیر یا زود ما هم می‌آییم، کسی نمی‌ماند مگر وجود بزرگ خودش. آرام باش مرد حقگو، رسالتت را به انجام رساندی که این مهم است که بمانیم و تذکر دهیم و اگر در راس کاری قرار گرفتیم سالم باشیم و به فکر عزت‌مندی و شرافت باشیم. وقتی در دبیرستان امام علی کتاب‌های خطی را سرقت کردند نهیب زدید که باید کار فلانی باشد و بعد از شش ماه پیش‌بینی‌ات درست از آب درآمد که معلوم بود چشم و گوشت متوجه اطراف است. حالا در عالمی دیگر آرام گرفته‌ای و این چند سطر شاگردت را می‌خوانی و لبخندی در گوشه لبت نشسته و می‌نگری که چقدر بی‌تو برایمان سخت و برای تو راحت است که وظیفه‌ات را انجام دادی.  دنیا به افرادی چون تو نیاز دارد. صریح و شجاع. باز هم روحت شاد. تسلیت به خانواده‌ات.


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:18 عصر جمعه 102/9/3

یکی از بستگان دور در ابتدای میا‌ن‌سالی در خواب سکته کرده بود و به دیار باقی رفته بود. مردی بود بسیار خوب مبادی آداب و مشخصه بارزش سکوتی بود که در گفتار داشت و متانتی که در رفتار داشت. یک‌بار مهمانش بودیم، لطف نمود و بسیار پذیرایی نمود و در یک مهمانی دیگر که هر دو مهمان بودیم باز دیدار میسر شد و کلامی بجز تعارفات معمول گفته نشد. دوقلویی داشت که هر دو کلاس اول، پسر کلاس ضرب می‌رفت و دختر بخوبی سنتور می‌نواخت و چند دقیقه‌ای در منزلش فرزندانش هنرنمایی کردند و قطعه زرد ملیجه استاد ابوالحسن صبا را برایمان اجرا نمودند که عیش مهمانی به تکامل برسید. برای جواب مهمانی دعوتشان کردیم و به‌علت سرماخوردگی همین چند هفته پیش مهمانی به‌وقت دیگری موکول شد و دیدار به قیامت رفت. باورش سخت بود و در سرخاک همسرشان ابرام داشت که ظهر در رستوران سمیعی پذیرایی شویم. با این‌که در ناهار مادرم خدا بیامرز و ایضاً زنده یاد پدرم بیشتر از 500 نفر مهمان داشتیم باز برایم سخت بود که مهمانی بروم و مخصوصاً غذایی از دو بچه یتیم را بخورم و آن‌قدر اصرارشان زیاد بود و دوباره و چندباره تلفن نمودند که مجبور به رفتن به رستوران شدیم و بعدش مسجد حاج‌آقا صابر مجلس ترحیم را برگزار کردیم و به احترام، تمام ساعت مجلس را در مسجد ماندیم و  متوجه شدم که نه تنها مساجد وقت نماز خلوت شده‌اند که مجالس ختم نیز چون گذشته آن‌قدرها شلوغ نیست و قرآنی که برایم آوردند معمولاً چند صفحه بیشتر نیست با کمال تعجب دیدم که نزدیک به یک جزء از قرآن کریم است.  قسمت‌های آخر جزء بیست و نه و قسمت‌های زیادی از جزء سی‌ام بود که از شانس خوب من که بیشتر مورد علاقه‌ام است. تقریبا تلاوت آن 40 دقیقه‌ای زمان برد و صوابش برای شادی روح رفتگان مخصوصاً صاحب مجلس مهندس جلالی! احتمالا تعداد کسانی‌ که در مجالس ختم به تلاوت قرآن می‌پردازند شاید آن‌قدر کم شده است که برای هر نفر یک جزء می‍‌‎آورند که اقلاً یک‍‌بار ختم قرآن صورت بگیرد. یاد فیلم مادر زنده یاد علی حاتمی افتادم که مادر خانواده رفتن به دیار باقی را احساس کرده است و باز به‌فکر پذیرایی مردم در مراسم خودش است. سخت است ناهار وفات کسی را بخوری که از شانس بدت مهمانی‌ات این‌قدر به تاخیر افتاده که دیگر هیچ‌وقت اتفاق نخواهد افتاد. دنیا من از کار تو در حیرتم. مهندس جلالی روحت شاد مرد آرام.


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 11:40 عصر یکشنبه 102/8/28

دو کتاب جبرخطی عددی و ترکیبیات کاربردی با حل مسئله اینجانب امسال به‌عنوان کتاب‌های برگزیده استان مرکزی شناخته شدند و امروز 28 آبان سال 1402 مورد تقدیر قرار گرفتند و بخاطر شرکت در مراسم مجبور به تعطیلی کلاس ساعت سه شدم. نوشتن کتاب بسیار سخت و وقت‌گیر و مسئولیت آفرین است، مخصوصاً کتاب تالیفی جای خود را دارد و تویی که مسئول صدر تا ذیل کتاب خودت هستی. فکر کنم دانشگاه اراک بابت کتاب جبرخطی عددی 10 عدد به عنوان دستمزد و بابت کتاب ترکیبیات 5 عدد به عنوان دستمزد به اینجانب هدیه دادند. که برای هدیه به همکاران مجبور به خرید کتاب خودم از دانشگاه شدم.  بماند که حق تالیف قبلاً 100 عدد بوده و الان به یک دهم یا یک بیستم رسیده است و چاره‌ای نداریم. وقتی مالیات حق‌التدریس به 30 درصد می‌رسد برای منی که دانشیار پایه 30 هستم یعنی بعد از سی سال سابقه یک ساعت حق‌التدریس مبلغش زیر 100 هزار تومان است تازه ممکن است تا دو سال بعد پرداخت شود. آیا نماینده مجلسی هست که وجدان داشته باشد و این مطلب را روشن کند که چرا چنین اجحاف عظیمی در حق هیات علمی جماعت صورت گرفته است. کدام اداره را می شناسید که ساعت اضافه کار کارمندانش چنین ناچیز باشد.  اضافه کار  نه، اضافه تدریس را می‌گویم یعنی یک ساعت با تمام توان سرپا ایستاده و ماژیک بدست ریاضیات تدریس کنی و 89 هزار تومان عایدت شود، یعنی کمتر از دو دلار! معلمین  زحمت‌کش مدارس که اوضاعشان بسیار وخیم‌تر است. توقع نداشته باشیم اوضاع آموزش این آب و خاک سرو سامان بگیرد با این مبالغ! مدت‌هاست حقوقمان کفاف زندگیمان را نمی‌دهد و کسی را نداریم به‌فریادمان برسد. زمانی در سال 1384 که استادیار پایه 10 بودم و تازه دکتری گرفته و از خارج برگشته بودم حقوقم به اندازه 6 سکه کامل بهار آزادی بود و حالا دانشیار پایه 30 هستم و حدود یک سکه و اندی حقوق می گیرم! عجب ارتقایی یافته‌ام!! آقای وزیر علوم کجایی؟


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

   1   2   3   4   5   >>   >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
146
:: بازدید دیروز ::
61
:: کل بازدیدها ::
368896

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
مهر 2
آبان 2

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::