سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 6:25 صبح جمعه 90/5/28

بنام خدا

 

سلام دوستان خوب. ماه رمضان دارد به لحظات عرفانی اش نزدیک می شود. رسیدن به شب های قدر برای خیلی ها یک فرصت است. خیلی ها منتطر این شب ها برای نماز شبی، اشکی و آهی و استغاثه ای. ماه رمضان برای من هر سالش خاطره ای برجا گذاشته است و خیلی از خاطره ها شیرین هستند. دیروز با حضور دکتر زاویه جلسه تودیع من از دانشگاه جامع علمی کاربردی صنایع دستی برگزار شد. دلایل استعفا هم بماند تا زمانی که مصلحت شد بازگو شود. به هر صورت دوره ی خوبی بود و خدا را صدهزار بار شاکرم که با عزت آمدم و با عزت رفتم. اگر این مثلا پست ها ماندگاربود که به ما نمی رسید.

اما مقداری خاطرات جنگ را ادامه دهم.
کار هر روزه ام شده بود مطالعه کتابهایی که همراه داشتم. مدیر مدرسه جلال را سه روزه تمام کردم. به یاد آقای پارچه طلب که در دوم دبیرستان این کتاب را در زنگ انشای آقای چوبندیان در دبیرستان صمصامی اراک سمینار داد.  انسان کامل آقای مطهری را نیز تمام کردم. یک روز بعد از  ظهر دیدم بولدوزری از عراق دارد تقریبا در محل توپخانه 105 میلیمتری که قبلا بودیم در کنار روستای ملک خطایی کار می کند و تقریبا در آن خلوت بعد از ظهر صدای موتورش به گوش می رسید. فاصله را با قضیه فیثاغورس تخمین زدم زیرا آنقدر در این مسیر تردد کرده بودم که تخمین درستی از آن داشتم. بهرام نیز با دقت خاصی با قطب نمای پیشرفته اش زاویه را حساب کرد و این مختصات قطبی توسط من به طرح تیر توپخانه ارسال شد و اولین گلوله از 4 توپ 130 میلیمتری در نزدیکی های آن فرود آمد و گلوله دوم با گرای جدید آن را منفجر کرد.  بخاطر اینکه راننده اش بی نصیب نباشد چند گلوله دیگر نیز در همانجا به زمین زده شد و صدای الله اکبر از پشت بیسیم به هوا رفت و بچه های گردان یاسوج نیز خوشحال. پشت تلفن آقای جوزی قول 48 ساعت مرخصی تشویقی را داد که البته هیچوقت عملی نشد. 10 روز در دیدگاه بودم که با یک نفر از بچه ها عوض شدم وبه همان خانه قبلی در سه راه صاحبزمان برگشتم. دیوارهای این خانه با گفتار هایی از امام تزیین شده بود و وقتی این مقر بدست منافقین افتاده بود هر جا اسم امام روی دیوار بود به رگبار گرفته شده بود. شعارهایی که علیه صدام روی دیوار بود باز به رگبار گرفته شده بود. مثل اینکه منافقین خیلی در آنجا نمانده بودند وگرنه روی آنها را درست رنگ می کردند. آقای جوزی بخاطر اینکه از دلم دربیاورد بعد از ظهر سری زد و گفت نظری تو دیگر نیروی تطبیق هستی. بچه های تطبیق بیشتر کار مدیریت جنگ و توپخانه را داشتند و ظاهرا جایشان امن تر بود. از این بایت برایم یک ترقی محسوب می شد. دو روز بعد آماده باش 100 درصد اعلام شد و ناهار نیز مرغ بود. هر وقت غذا خوب بود معلوم بود شبش یا عملیات است یا آتش تهیه با پاتک عراقی ها. خبر رسید عراق شهر دهلران را که در 45 کیلومتری مرز قرار دارد، تصرف کرده است.   و مقر ما در ابتدای جاده آسفالته ای قرار داشت که یک طرفش مهران و طرف دیگرش دهلران و معلوم بود آنها نگران حمله ما از این طرف هستند و نیت داشتند بار دیگر مقر ما را تصرف کنند. دو عدد کاتیوشا از قرارگاه فتح بما دادند. شب با بچه ها جلسه گذاشتیم که چه کنیم؟ به این نتیجه رسیدیم که فردا حمله دشمن حتمی است و با این تعداد نیروی کم مقابله غیر ممکن است. گفتیم برای ترساندن عراقی ها که تقریبا 100 عدد تانک را به گفته بچه های اطلاعات عملیات آورده بودند چنگ و دندانی نشان دهیم. فاصله تا قلاویزان را بدست آوردیم و چند شکم کاتیوشا در شب روی قلاویزان خالی کردیم. نور کاتیوشا که در شب شلیک می کند صحنه های بسیار زیبایی را درست می کرد و جوزی از این زیبایی به وجد آمده بود. عراقی ها هم فکر کردند لشکری به کمک ما آمده است فردا عملیاتشان را با 250 تانک آغاز کردند. ساعت 9 صبح از دیدگاه حمید بیسیم زده شد که ما داریم به سمت شما مثبت می شویم. وضعیت را پرسیدیم که بیسمچی گفت صفر روی پنج. این یعنی دشمن دارد جلو می آید بچه های گردان یاسوج و دیده بان ها خیلی سریع به پشت خاکریز سه راهی صاحبزمان رسیدند. فریدون از دیده بان های تطبیق گفت نظری کار خودمان است بدو به پشت خاکریز برویم. بیسیم را با آنتن دکلی بلندی به روی کولم انداختم و به سمت پشت خاکریز روانه شدم. جوزی شهردار بود و تا بوی عملیات عراقی ها را فهمیده بود 5 صبح با موتورش به سمت توپخانه فرار کرده بود. دو نفر آرپی جی زن را دیدم که گفتند عراقی ها دارند با 250 تانک به طرف ما می آیند.  فریدون گرا می داد و من هم از کاتیوشا گلوله می گرفتم و هم از توپخانه! وقتی به کاتیوشا می گفتم متلا 5 تا گلوله به فلان گرا بزن آن ها یک شکم چهل تایی خالی می کردند و من داد و بیداد می کردم کی به شما گفت 40 تا بزنی. بیسمچی گفت زر نزن ما می خواهیم منفی شویم و 150 گلوله بیشتر نداریم اینها را زودتر بگیر. دشمن مقر دیدگاه را تصرف کرد حالا در 2 کیلومتری ما بودند. گرای دیدگاه را به کاتیوشا و توپخانه دادم  که بزنند. ندا آمد خودتان نیستید گفتم نه عقب تریم. کاتیوشا مقر دیده بانی را با 150 گلوله اش به هوا برد نمی دانم که گلوله ها با تانک ها می خوردند یا نه صدای صوت گلوله توپهای خودمان که شلیک می کردند مرتب نزدیک تر می شد. 1400 متری را گفتم که بزنند و آخرین گرا 1000 متری را گفتم و می زدند. کاتیوشا گفت ما منفی شدیم. بزرگترین پشتیبانمان دیگرمهمات نداشت. غم بزرگی بود این نبرد نابرابر! (ادامه دارد)


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:44 عصر یکشنبه 90/5/16

بنام خدا
سلام دوستان گرامی. آرزوی قبولی طاعات و عبادات را برای شما عزیزان  در این ماه پر منزلت دارم. میدانم که تشنگی در بعد از ظهرها آدم را می آزارد اما شیرینی ماه رمضان به تحمل این سختی هاست.

 

در مقر لشکر 11 روی قلوه سنگهای رودخانه ای بدون صرف شام خوابیدیم. ساعت 5 برای نماز صدایمان کردند و پتوها را از ما گرفتند. به پادگاه شهدا در ششدار ایلام اعزام شدیم و دیدم که بچه ها جمعند. حسین و قاسم و مرتضی چادری علم کرده بودند. من هم به دنبال دوستان. ساعت 6 صبح رادیو اعلام کرد که دشمن با استفاده وسیع از سلاح های شیمیایی توانسته شهر مهران را به تصرف خویش در آورد. لبانم از خشکی زخم شده بودند. سری به بهداری زدم و گفتند بخاطر شیمیایی اینگونه شده ام اما خودم چنین احساس نداشتم. الان هم آثاری از شیمیایی برایم بروز نکرده است. پمادی گرفتم و چربش کردم. از ششدار تا ایلام شش کیلومتر است بطریقی از پادگان خارج شدم و گفتم که تلفنی بزنم. الان مادرم از نگرانی به مهران می آید. خودم را به میدان مرکزی ایلام رساندم. یکی از ارتشی ها که پایش ترکش خورده بود و حسابی باند پیچی شده بود در حال تلفن بود. تلفن کابینی شلوغ و من چند سکه ای گیر آوردم و به مغازه اوستا مهدی تلفن زدم. صدایش را می شناختم قبلا برایش خیلی کارگری کرده بودم. مرا شناخت گفتم از چند متر دور تر پدرم را صدا کند. بنده خدا قبول کرد. با آقام صحبت کردم. صدایش می لرزید و نگرانی در حنجره اش در لرزش صدایش هویدا بود. گفتم که حالم خوب است. گفت من و مادرت میخواستیم به سمت باختران راه بیفتیم. خلاصه متقاعدشان کردم که نیایند. خیالم راحت شده بود دو روزی در پادگان بودیم که مرخصی 10 روزه ای برایمان صادر کردند. در بین مرخصی که اراک بودم خبر بازپس گیری مجنون بعد از فاو رسید. دشمن با برتری تانک های غربیان در حال تاخت و تاز بود. مرخصی چون برق گذشت و وقت برگشت همانروز آقای جوزی مرا برداشت و از طریق ارکواز به سه راهی صاحبزمان برد. گفت دشمن همه پل ها را منفجر کرده و البته در قلاویزان مستقر است و مهران نه دست ماست نه انها بینمان قرار دارد. ظهر به سه راهی رسیدیم. در خانه ای مستقر شدیم و جوزی گفت آماده رفتن به دیدگاه باش. دیدگاه همیشه خطرناکترین جای جبهه است. جایی جلوتر از نیروهای خودی و برای شناسایی. قبلا مدتی را در دیدگاه جلال در 100 متری عراقی ها در قلاویزان گذارنده بودم و از بس دولا دولا راه رفته بودم کمر درد گرفته بودم.  گفتم ماشاءالله این آخر جنگی ما را به کشتن ندهی! جوزی مرد جالبی بود ولی همیشه هوای بچه های کرد را داشت و خطرناکترین جاها را به ما فارس ها می سپرد.  پاسداری خوابیده بود و چپی روی صورتش انداخته بود با این جمله من مثل کبک از خواب پرید و به من گفت کی گفته آخر جنگ است. ماشاءالله کفت آقای نرگسی شما ناراحت نباشید خودم راهیش می کنم. فهمیدم آقای نرگسی فرمانده گردان توپخانه است. لاغر اندام و چابک. به او گفتم ما از همه جبهه ها عقب آمده ایم و تقریبا بند اول قطعنامه 598 را پذیرفته ایم. با حرارت گفت تا امام سربازانی چون ما دارد این جنگ تمام نمی شود. به آقای نرگسی شکایت بردم که آقای جوزی همیشه خطرناکرترین جاها  را برای ما فارس ها کنار می گذارد. خیلی از این جمله من آقای نرگسی ناراحت شد و به شدت این پارتی بازی را غیر ممکن خواند و برای تنبیه شدن من به جوزی گفت چند روز باید در دیدگاه باشد که او هم گفت یک روز و آقای نرگسی فرمان به 2 هفته حضور من در دیدگاه داد. به دیدگاه رسیدیم. با پسر بچه ای بنام رضا کیان که دوم راهنمایی بود تعویض شدم. برادرش از فرماندهین یکی از گردانها بود و خودش چهره بسیار معصومی داشت اهل یکی از روستاهای نزدیک ایلام بود.  از رضا پرسیدم اینجا چطور است گفت آتش دشمن خیلی شدید است مواظب باش!  سنگر دیدگاه قبلا مقر ارتشی ها بود سنگر خوبی بود تمام دیوارهایش از چوب مهمات ها ساخته شده بود زیر زمین  تاریک و کاملا امن اما از گرما نمی شد در آن نفس کشید. رضا که رفت آتش دشمن شروع شد چندین گلوله توپ در مقر فرود آمد. گردان بچه های یاسوج بودند یکی از بچه ها از ناحیه سر ترکش خورد سرش را باند پیچی کردیم ولی خودش حاضر نشد به عقب برود بهش گفتم اگر سردرد گرفتی اطلاع بده ظاهرا زخمش عمیق نبود. دو دیده بان با من سه نفر سنگر دیده بانی را تشکیل می دادیم. بهرام آشام کرد ایلامی بود. قد بلندی داشت با دستانی بزرگ. مرا به گرمی پذیرفتند اما بدترین جا را در زیر زمین برای خواب به من دادند. و خودشان در دم سنگر که هم امن بود و هم خنک خوابیدند.  اصلا قابل تحمل نبود. به بیرون آمدم و چهار پوکه توپ 130 میلیمتری گذاشته و یک تخت روی آن گذاشتم تا هم از شر حشرات در امان باشم و هم خنکتر برای خواب باشد و بهرام گفت هر آن این عراقی ها گلوله می زنند شر درست نکنی!? گفتم خوابم سبک است با شلیک ته قبضه بیدار می شوم. هوا گرگ و میش بود که گلوله ای شلیک شد و من به داخل سنگر روی بهرام پریدم و تخت و همه چیز رفت روی هوا. اگر بیدار نشده بودم خواب ابدی بود!! ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:36 عصر یکشنبه 90/5/9

بنام خدا. سلام دوستان گرامی

فرا رسیدن ماه عزیز رمضان صد بار بر شما تبریک باد. ماه رمضان شد می و میخانه برافتاد// عیش و طرب و باده به وقت سحر افتاد.
گرفتاری عجیبی برای خانواده ما پیش آمده است که نمی توانم جزئیاتش را برایتان باز کنم، اما فقط فکر کنم به دعا این مشکل مرتفع می گردد، از همه شما آبرومندان نزد احدیت در لحظه های افطار و سحر در خواست دارم به یاد امام کاظم(ع)  برایمان دعا کنید.  گفتم مقداری خاطرات جنگ را باز بنویسم، البته اگر حوصله مانده باشد.
از پل کربلا که روی رودخانه کنجانچم بود گذشتیم، بچه های توپخانه 122 که ما را دیدند داریم با ماشین به عقب می رویم پای پیاده عقب نشینی را آغاز کردند. به جاده آسفالته مهران دهلران نرسیده بودیم که یکی از فرماندهین رسید و آقای قیاسی را خطاب قرار داد که چرا توپها را به عقب نیاورده؟ گفت برگردید برای برداشتن توپها! کمی که برگشتیم دیدیم تانک های دشمن از پل کربلا عبور کرده اند و دیگر کاری برای توپها نمی توانستیم بکینم. به جاده اسفالته مهران دهلران رسیدم و دیدم همه دارند عقب می آیند. چه حجم عظیمی از نیرو!! به نزدیکی سه راهی صاحبزمان که رسیدیم محمد زنجانی همکلاسی خویش را دیدم که شب در سه راهی خوابیده بود و به ادوات نرفته بود از بچه های ادوات پرسید گفتم من تا 12 شب با آقای نوری تلفنی در ارتباط بودم از آن موقع خبری ندارم. ازش پرسیدم پول دارد که گفت آری. وسایل مخابرات را با یک تویوتا در سه راهی تحویل گرفتیم و تویوتا ما را 300 متری عقب تر برد و در کنار یک مزرعه گندم زیر چند درخت خالی کرد. هاشمی که بچه آن منطقه بود یک تلفن صحرایی برداشت و به سمت کوهها حرکت کرد. چیزی هم نگفت! ما نیم ساعتی ماندیم و یکباره در 30 -40 متریمان چندین گلوله تانک زمین خورد تازه فهمیدیم همه رفته اند و ما دوباره در مرز اسارت هستیم. خداوند کمک کرد و تویوتایی رد شد و ما بزور اسلحه او را وادار کردیم ما را نیز ببرد. وسایل را سوار ماشین کردیم  با خود به نزدیک کوهها بردیم. در یک فرورفتگی عظیم همه جمع شده بودند. وسایل را پیاده کردیم. آقای حسنی فرمانده پادگان آموزشی را دیدم که کلاشی روی دوش داشت و آنجا پرسه می زد. یواش یواش دوستان دانشجو رسیدند. خبر رسید علی دستفان دانشجوی الکترونیک دانشگاه مشهد  نتوانسته به عقب بیاید و در بین راه نفسش گرفته و نشسته است و فعلا در اسارت دشمن است. ( من در اینجا نوشته بودم که علی دستفان دارای ناراحتی قلبی بود که خوشبختانه ایشان تماس گرفت و فرمود که هیچوقت در عمرش دچار ناراحتی قلبی نبوده است. البته در دوران آموزشی وقتی ما را دو روزی در بین ارتفاعات ششدار می بردند علی مقداری از گروه عقب می ماند و یک بار امید حضرتی آشتیانی که ورزشکار بود کلیه وسایل او را به روی وسایل خودش گذاشت که الحمدوالله هم ایشان ار اسارت رهایی یافت و هم فعلا حال و احوالش روبراه است. چقدر خوب است ک این مطالب را نوشتم. آقای اسماعیل پور نیز تماس گرفت و فرمود کل مطالب را خوانده است. به هر صورت از مهندس دستفان عذر خواهی می کنم بابت برداشت اشتباه خوبش از حال و روز ایشان و برایش دلزندگی و پایمردی را در مراحل زندگی آرزومندم.) خبر شهادت آقای میرزایی همکلاسی علی گریه همه را در آورد و البته چند روز بعد خبر رسید  که  اسیر است. همه رفته بودند و من با چند نفر از دوستان تا عصر آنجا ماندیم. راه بلدی نبود یک هواییمای فانتوم مقر دشمن را بمباران کرد. ساعت 10 صبح نیز دو فروند فانتوم این کار را کردند و چه دلگرمی می داد.  با محمد مرداد به سمت کوهها در حرکت بودیم که بالاخره به آخرین گروه عقب نشینی کننده رسیدیم. اصلا نمی دانستیم کجاییم. به ماشین آیفایی رسیدیم که پر از غذا بود و دیگهایش همگی پر بودند مقداری استانبولی ازش گرفتم و در ساکم گذاشتم اما از تشنگی حالم خراب بود ماشین غذا حرکت کرد و هرچه التماس کردیم که ما را ببر نبرد. فرماندهی رسید و من شکایت به او بردم و الحق از بچه های با حال بود و ماشین غذا را دستور داد ما را سوار کند ماشین غذاامتناع کرد که با شلیک به آینه اش مواجه شد. محمد نتوانست سوار شود فقط کیفش را بمن داد ماشین غذا کوه را به سمت بالا در حرکت بود. نیرو ها خسته از بار سنگین کلاش هایشان را با تیر هوایی سبک می کردند. حالم به هم خورد از این همه بی مسئولیتی! از کوه که بالا امدیم احساس خنکی هوا مرا به یاد اراک می انداخت. به امامزاده پیر ممد رسیدم و چه آبی از کوهها سرازیر بود ماشین غذا ما را به شهر ارکواز رساند و مردم برای خبر گرفتن از عزیزانشان به سمت ما هجوم بردند تازه فهمیدیم ما اولین گروهی هستیم که به ارکواز رسیده ایم. نمی توانستم به چشمان مردم نگاه کنم که عقب نشسته ام. خدائیش مردم برایمان آب آوردند و پذیرایی کردن و ما فقط دلداری دادیم. آن روز از شرمندگی از خودم نیز متنفر بودم اما این ماشین غذا مثل ماشین فیلم باشو فقط می رفت و از ایلام گذشت و دوباره از طرف بانروشان به سمت خط حرکت کرد و ساعت 10 شب ما را به مقر لشکر 11 برد!!
شاید ادامه داشته باشد!!


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
56
:: بازدید دیروز ::
61
:: کل بازدیدها ::
368806

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
مهر 2
آبان 2

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::