سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 12:53 صبح جمعه 88/4/5

یا من بعطل کثیر بالقلیل، یا من یعطی من سئلک...

باز ماه رجب از راه رسید و باز این دعای افتتاحیه کلام که از تعقیبات زیبای نماز در این ماه است. ای خدایی که زیاد می بخشی به کسی که کم از تو طلب می کند، ای خدایی که می بخشی که کسی که از تو طلب می کند و ای خدایی که می بخشی به کسی که از تو طلب نمی کند و اصلا تو را نمی شناسد. این دعا را در ماه رجب بسیار می پسندم. اما روز 6 تیر سالگرد وفات پدرم است دیروز سر مزارش جمع شدیم و یاد کردیم هفت سال پیش را که چگونه بر سر می زدیم. هنوز مرگش برایمان سخت و یاد زحمت کشیدنش در این دنیا درس بزرگی است که به فرزندانش داده است که لقد خلق الانسان فی کبد. یاد زحمت کشیدن هایش زندگی را آسان می کند که او بیش از ما در این دنیا زحمت کشید و خدائیش درجه رضایتش نیز بیشتر. دلبستگی در این دنیا نداشت و خیلی راحت به سرزمین آرامش پا گذاشت. بیشتر ما خواب دیده ایم که او در باغ بزرگی زندگی می کند که امیدوارم خدا بهتر از آن را برایش قرار دهد. هفت سال چون برقی گذشت و دو بردادرش در سال قبل به او پیوستند. خدا غریق رحمتش کند.


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:24 عصر سه شنبه 88/3/12

بنام دوست یار و یاور تنهایان

فردا اگر خدا بخواهد قرار است به استان یزد سفر کنیم و ارتفاع 4000 متری شیرکوه را فتح نماییم. جمعه دو هفته پیش به راسوند رفتیم و جمعه گذشته ارتفاع 2950 متری سفیدخونی را فتح نمودیم. دیدن برف و به دست گرفتن آن در منطقه ی چال برفی این کوه در این فصل حس خوشی دارد. دکتر نشوادیان می گفت در دهه چهل در همین فصل سال قطر برف در منطقه چال برفی بیش از دو متر بوده است اما حالا نیم متر هم نبود.  افسوس که آنقدر برفها کثیف بودند که دلمان نیامد به دهانمان ببریم. چند سال پیش که در اواسط مرداد به سبلان رفتیم خوردن برف در اواسط مرداد چه لذتی داشت. برای این کوه بیشتر آمادگی دارم چون این دو هفته حسابی تمرین داشته ام حتی دیروز هم یکبار دیگر قله آجری مودر را در پشت دانشگاه بخاطر بدست آوردن اعتماد بنفس لازم فتح نمودم. هیچوقت شهر یزد را از درست حسابی نگشته ام و این بار هم بعید است بتوان آن را خوب گشت. یک سفر کوتاه سه روزه که بیش از 20 ساعت آن در اتوبوس می گذرد و 12 ساعت هم صرف صعود و فرود. نمی دانم کی خدا دوباره قسمت کند به یزد سفر کنم. دیدن معماری و بادگیرهای زیبای آن آدم را به تاریخ می برد. یزد قسمتی از تاریخ پر فراز و نشیب این مرز و  بوم است.  مردمان خوبی دارد و بیکاری در آن کم است. به آن دارالمومنین می گویند. مردمانی در حاشیه کویر و بسیار پرتلاش. دکتر محمد مشتاقیون از دوستان خوب یزدی است که در کرمان با ایشان آشنا شدم. من دانشجوی ارشد بودم و او دانشجوی لیسانس رشته ریاضی محض  اما فکر کنم زودتر از من دوره دکتریش را تمام کرد.  از درس خواندن خسته نمی شد. اصلا این کویری ها همین جورند بسیار پرتلاشند و نمی توان در درس خواندن حریفشان شد.
یا حق 


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:42 عصر جمعه 88/2/11

بنام خداوند ناهید و مهر

من حمید مصدق را خیلی دیر شناختم. گزینه اشعارش را که انتشارات مروارید چاپ کرده بود بر حسب عادت خریده بودم، اما هیچوقت با دقت آن را نخوانده بودم تا اینکه یک روز در زمان ادامه تحصیل در اواخر سال 82 در شهر مسکو در اوایل سرمای شدید ماه مارس  از فرط خستگی از فشار درس ها با بنده خدایی اهل تهران به چت نوشتاری نشستم. احساس کردم که دیوان همه شعرا را از حفظ دارد. شعر سیب را از حمید مصدق نوشت و آتش این سیب مرا از مسکو به روستایمان قره بنیاد کشاند.  یاد دارم که ده ما باغ اربابی بزرگی داشت که مالک ان مرحوم حاج الماس بود. خانه ما در قسمت جنوب باغ قرار داشت و دیوارهای باغ چینه های گلی بلندی بودند که نمی توانستیم از آن بالا برویم. اصلا آرزوی دیدن و گشت زدن در خیابان های منظم  باغ برایمان از محالات شده بود و فقط وصف آن را از فامیل های ارباب شنیده بودیم. درخت های  بلند گردو که شاخه های آن از چینه ها بیرون زده بودند عجب به دل می نشست. مدرسه اقبال آشتیانی قره بنیاد در روبروی آن قرار داشت و من ساعت های تفریح را بخاطر دیدن سر سبزی این باغ از بهار تا اواسط پاییز فراموش نمی کنم. می گفتند در درون ان از هر نوع  میوه ای درختی هست.  در اصلی باغ به میدان ده یا همان جا گله باز می شد که گاهگداری درون آن را دیده بودیم. اما از بخت خوش ما در قسمت جنوبی دریچه ای قرار داشت که پساب های  آبیاری از آن خارج می شد و آنقدری بود که تن نحیف و لاغر ما بچه های کلاس اولی   بتواند از آن عبور کند و  دزدکی وارد باغ شویم و از نزدیکترین درخت سیب نزدیک این دریچه،  سیبی بدزدیم. یک روز که شدیا هوس سیب کرده بودیم با داود پسر عمه ام وارد باغ شدیم و از زیر درخت هر یک سیبی برداشتیم و هنگام خروج دیدیم که غلام پسر حاج رحم خدا که از ما چند سالی بزرگتر بود در دریچه را گرفته و فریاد کنان مش خدارحم خدابیامرز را با فریاد صدا می کند. چند لحظه بعد مش خدا رحم رسید و با ترکه ای ادبمان کرد...
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیم

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
 و غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام، آرام

خش خش گام تو تکرار کنان،
می دهد آزارم

و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا،
خانه کوچک ما
سیب نداشت.

یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:50 صبح شنبه 88/1/29

بنام خدای آفریننده کو ها

ای دیو سیاه پای در بند
ای گنبد گیتی ای دماوند

روز سه شنبه 25 فروزدین برای شرکت و ارائه مقاله در هیجدهمین سمینار آنالیز ریاضی و کاربردهای آن  به همراه دکتر علیمحمدی و دکتر مرادی عازم تهران بودیم. دکتر مرادی رانندگی می کرد و هوا بخاطر باران بسیار عالی دو شنبه بسیار دلپذیر و فوق العاده تمیز بود. باد با سرعت مناسبی در حال وزیدن بود و در دوردست کران تا کران کو ه ها  پیدا بودند. آقام خدا بیامرز می گفت از بالای راسوند که در 35 کیلومتری غرب اراک است هم دماوند پیداست و هم الوند و همیشه این سه نام را با هم می آورد: راسوند و الوند و دماوند. از دکتر نشوادیان شنیده بودم که از بالای کوه سفیدخانی در 15 کیلومتری جنوب غربی اراک دماوند را دیده است. ایشان حتی مطرح کردند که از ابراهیم آباد در 45 کیلومتری شرق اراک است  با اینکه در ارتفاع قرار ندارد  بارها قبلا که هوا تتمیز بوده دماوند را دیده است. البته این را مثل یک نوستالژی بیان می کنند که آلودگی هوا دیگر این نعمت را از بشر ربوده است. وقتی به ابراهیم آباد نزدیک شدیم فقط روبرو را نگاه می کردم و در به در به دنبال  دماوند این گنبد گیتی به قول مرحوم بهار بودم. البته وقتی یک 15 کیلومتری از ابراهیم آباد گذشتیم و به اول سرازیری بعد از ارتفاع رسیدم یعنی در 70 کیلومتری جنوب غربی قم و در 60 کیلومتری شمال شرق اراک کله قند سفید نمایان گشت و واقعا باور کردم که دماوند گنید گیتی است. من در حدود 200 کیلومتری تهران بودم و میتوانستم دماوند را که خورشید به آن تابیده بود،  ببینم. حظ وافری بردم و خدا را بخاطر ارسال باران زندگی بخش شکر کردم. کاش آلودگی ها نبودند تا ما هر وقت که دلمان برای دماوند تنگ می شد به بالای سفیدخانی می رفتیم و این بام ایران زمین را می دیدیم.

یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:18 صبح سه شنبه 88/1/4

یا مقلب القلوب

بالاخره سال نو از راه رسید و دوباره من یک سال بزرگتر شدم و مقدار دیگری از کوپن عمر خویش را مصرف کردم. سال گذشته برایم سال شلوغی بود و واقعا نفهیمیدم چگونه گذشت اما بهر حال مرا یکسال به مرگ نزدیکتر کرد. باز سال جدید از راه رسید و دوباره دید و بازیدها شروع شد. خیلی از افراد فامیل هستند که در دایره یکبار رفت و آمد قرار گرفته اند و اگر این عید نوروز نباشد نمی توان از آن ها سراغی گرفت و البته آن ها نیز سراغی از ما نمی گیرند. نه خودمان حرفی برای هم داریم و نه خانم هایمان! ولی در این نوروز و به برکت آن خوشحالم که آن ها را می بینم. بازم دم ایرانی ها گرم که چنین سنتی را پایه گذاری کردند!!

نوروزتان خوش باد.

یا خق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 6:15 صبح جمعه 87/12/23

بنام خدا

سه روز پیش حکم جدیدم بدستم رسید که نشان میداد من بعد از 15 سال کار در دانشگاه اراک بالاخره رسمی قطعی شده ام. من سال 70 که در شرکت ماشین سازی اراک استخدام شدم وقتی وارد شدم رسمی آزمایشی بودم و 3 ماه بعد قطعی شدم. آن موقع هم خیلی سر در نمی آوردم که رسمی قطعی یعنی چی؟ وقتی برای ادامه تحصیل به کرمان رفتم و دو سال بعد به دانشگاه اراک وارد شدم تازه دیدم حکمم پیمانی است. بعد از سه سال و کلی امتحان دادن و گزینش اواخر سال 75 تازه رسمی آزمایشی شدم و اگر تا 5 سال آزمایشی می ماندم طبق قانون آن روز باید قطعی می شدم و چون سال 79 در امتحان اعزام قبول و  به روسیه رفتم از این قانون نتوانستم استفاده کنم وقتی سال 83 برگشتم  بعد از کلی دونده گری و بیش از شش ماه حقوق نگرفتن تابستان 84 دوباره رسمی آزمایشی شدم و گفتند باید تقاضای رسمی قطعی بدهی! قبلا با اخذ دکتری خود بخود فرآیند رسمی قطعی اتفاق می افتاد که البته تا زمان برگشت اینجانب نیز این قانون لغو نشده بود، اما سال 84 گفتند باید 60 درصد آئین نامه ارتقاء را امتیاز بیاوریم. اگر کسی طبق قانون نتواند تا 5 سال رسمی قطعی شود دوباره پیمانی می گردد. با شروع دولت جدید دوباره گفتند همه اساتید از اول باید گزینش گردند تا جواب گزینش دوباره آمد یک دو سالی گذشت و البته امتیازات ما هم از 60 درصد بفهمی نفهمی فراتر رفته بود که قانون جدید آمد و دانشیاری را شرط رسمی قطعی اعلام کردند. همه دوستانی که با من در مسکو بودند قطعی شده بودند. از  دانشگاه آن ها بخشنامه ای گرفتم مبنی بر اینکه کسانی که قبل از سال 84 دکتری گرفته اند باید قطعی شوند. اما انجام نمی شد که نمی شد و 5 سالمان نیز تمام شد و مرتب برای تمدید دوره آزمایشی مدارک می خواستند. از اول کلیه مقالات را کپی می کردیم و ارسال... نمی دانم بالاخره چگونه رسمی قطعی شدم که خودم دیگر امیدی نداشتم که البته دیگر زیاد هم برایم توفیری ندارد!! بعضی از مدیران اعتقاد دارند که مدیریت بر استاد پیمانی از رسمی آزمایشی راحتتر است و مدیریت بر رسمی آزمایشی از   رسمی قطعی راحتتر. اما اگر قوانین شفاف باشند و هر روز عوض نشوند اینقدر استرس به جماعت هیات علمی وارد نمی شود که جانش را به لبش برسانیم تا می خواهیم او را قطعی کنیم.

یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:33 صبح چهارشنبه 87/11/2

الهی به امید تو

در ازدحام جمعیت که برای حمله به شیطان بزرگ هجوم برده بودند، داشتم له می شدم. باران سنگ بود که از طبقه فوقانی به طبقه پایین می آمد و من احساس کردم که کسی زیر دست و پاست. فریاد زدم که جلو نیایید و با دو دست جلو افراد کنار دستی را گرفتم و سعی کردم که در میان انبوه دمپایی های جا مانده آن شخص را بلند کنم ، هجوم جمعیت مگر می گذاشت تازه فهمیدم حوله یکی از حاجیان است که با دمپایی ها مخلوط شده و  من آن را بصورت یک نفر که دمر افتاده بود می دیدم. به جایی رسیده بودم که می توانستم سنگ پرتاب کنم اولین سنگ را برداشتم و به نیت مبارزه با شیطان و فرعون خواستم که بزنم. یک سیاه پوست قد بلند که چپ دست بود و بازوانی مثل آرنولد داشت در جلوی من بود و با هر ضربه یکی به صورت من و سنگش به طرف شیطان و چه الله اکبری می گفت.  حاجی دیگری از طرف جلو خود را به زحمت به طرف عقب می آورد صورتش زخمی بود و با دو دست جلوی صورتش را گرفته بود که بیشتر سنگ نخورد. خوش به حالش سنگش را زده بود. قیافه اش نشان می داد که ایرانی است لبخند رضایت بخشی روی صورت خونی اش بود. سیاه پوست به سرعت با آن قدرت بدنی از راه دور سنگ هایش را زد و رفت و من نزدیک تر شدم و به یاد جنگ که می گفتیم و ما رمیت و اذ رمیت اولین سنگ را شلیک کردم و دیدم که به هدف نخورد و احتمالا در آن طرف در سر یکی از حجاج فرود امد خیلی از دست خودم عصبانی شدم و دیدم اگر اینجور بخواهم مردم را زخمی کنم عذاب وجدان پدرم را در می آورد پس با مکافات به نزدیک نماد شیطان رفته و البته در معرض سنگ دیگران. با الله و اکبر گویان سنگ ها را به نیت مبارزه با زر و زور و تزویر زدم و اشک امانم نمی داد. خدا را شکر هفت سنگ به هدف خورده بود. از رمی جمره فارغ شدم و به یاد ابراهیم خلیل الله که در این مکان رمی کرده شیطان را . بجز آن سنگی که احتمالا به سر و صورت کسی خورده و هنوز دست از سرم بر نمی دارد از بقیه اعمال بسیار لذت می بردم. ملت در حال سر تراشیدن بودند. عید قربان فرارسیده است جشن است باید سر تراشید....

ادامه دارد

یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 4:29 صبح یکشنبه 87/10/22

بنام او که جان را فکرت آموخت

صبح مشعر دمیده بود و صف دستشویی ها خلوت تر شده بود زیرا سنی ها رفته بودند و فقط شیعه ها منتظر طلوع آفتاب برای حمله به سرزمین منی. وضو گرفته و نماز صبح را خواندم و حالا یافتن بچه های ایرانی آسان تر شده بود. کلی پلاستیک و زباله باقیمانده حضور حاجیان در شب مشعر بود که با نسیم خنک صبح به هوا بر می خاستند. یاد فیلم مسافر کیارستمی و آشغال های بجا مانده بعد از بازی در امجدیه افتادم. خودم را مانند قهرمان فیلم مسافر می دیدم . حاج و واج از اینکه چرا اینقدر مردم شب شلوغ شب گدشته اینجا نیستند.  عکس هایی نیز که در آن صبح دل انگیز از سرزمین مشعر گرفته ام گواهی همین مطلب است.  خیلی از بچه ها از سرمای شب گذشته شدیدا شاکی بودند. آقای شاهمردان گفت که تا صبح نخوابیده است. مردان شیعه نمی توانند در دوره ی احرام به زیر سقف بروند و این کار کفاره دارد. ما هم که با کاروان سنی های روسیه بودیم برای انتقال به سرزمین منی دچار مشکل شدیم زیرا اتوبوس روباز که مخصوص انتقال حجاج ایرانی است، نداشتیم و  نمی توانستیم خانم های گروه را یا پیاده ببریم که از پا می افتادند و یا با راننده های عرب تنها راهی کنیم که احتمال گم کردنشان از همه بیشتر و راننده عرب غریبه نیز کلی دلهره ایجاد می کرد. قرار شد یک نفر با آنها برود و گوسفندش را به عنوان کفاره همه پرداخت نمایند. خلاصه دیدم همه که خانمهای خویش را نیز همراه دارند حاضر به این کار نیستند. لاجرم من را راهی کردند و خودشان پیاده به راه افتادند. من هم سرم را از شیشه اتوبوس بیرون گرفته بودم که به زعم خویش سرم در قسمت مسقف نباشد. البته سوار شدن به اتوبوس بالاخره باعث شد که چند ثانیه لااقل سرم در قسمت سقف دار قرار گیرد ولی گفتم چاره ای نیست لانکلف الله نفسا الا وسعها. خیلی سریع به شهر چادری منی رسیدیم. شهری زیبا با چادر های سفید نسوز. همه چادر ها که محل اقامت حاجیان است یک شکل و گنبدی بودند و این شهر موقتی  خیابان و میدان و همه چیز  دارد. به چادر های کاروان روس ها رسیدیم و دنبال اسم رشید رئیس کاروانمان بودم و چادرها را یافته خانم ها را مستقر کردیم و بعد از ساعتی بچه ها رسیدند و خانم ها جدا و مردان نیز جدا ساکن شدیم.  منتظر رفتن به جنگ با شیطان بودم. آقای محمد زاده گفت تا گوسفندتان را قربانی نکنند حق رمی جمرات ندارید و اگر قبل از آن این کار را بکنید حجتان خراب می شود. آقای شجاعی تلفن همراه داشتند و با کشتارگاه منی در تماس خلاصه یکی یکی اسممان را می خواندند و می گفتند گوسفندتان قربانی شده و می توانید برای رمی بروید. از چادر ها برای رمی جمرات خارج شدیم. یک نفر روس را دیدم که با سری شکسته و صورتی خونین از رمی برگشته بود و داشت سرش را می شست.  به سمت جمره در حرکت بودیم از تونل ها گذشتیم. تازه فهمیدم چاره ای نیست رفتن از درون تونل ها اجیاری است و راه دیگری نداشتیم. البته بعدا معلوم شد  که می توانستیم با بدختی یک راه بدون تونل بیابیم. من به بچه ها گفتم همگی زیر سقف قرار گرفتید باید گوسفند را بدهید! به جمره رسیدیم. شدیدا شلوغ و این جمعیت با لباس سفید مرا باد قیامت و زنده شدن بعد از مرگ می انداخت. اصلا احساس می کردم مرده ام و قیامت کبری شده و ما سرگردان یوم الحساب هستیم. قبل از رسیدن ما به جمره بیش از 200 نفر بر اثر شلوغی و ازدحام و اینکه راه های خروجی را مردم ورودی کرده بودند در جمرات  ریر دست و پا جان باخته بودند و ما بیخبر. وقتی رسیدم اصلا متوجه نشدیم که چنین اتفاقی افتاده است. اهل تسنن باید تا ظهر سنگ هایشان را بزنند اما شیعه می تواند تا غروب این کار را به تاخیر بیندازد. البته ما نیز دلمان نیامد تا غروب صبر کنیم.  روز اول فقط  باید جمره عقبی یا شیطان بزرگ را 7 سنگ زد. دوربین عکاسی ام داشت در ازدحام و هجوم جمعیت خورد و خمیر می شد. ما طبقه پایین را انتخاب کردیم و بعد از چند ثانیه بچه ها را گم کردم. با نزدیک شدن به جمره عقبی فشار جمعیت نیز دو چندان می شد. نزدیک شده بودیم به جمره.  یاد جملات دکتر شریعتی افتادم  که در این روز باید شیطان بزرگ را بزنید. این سه شیطان نماد زر و زور و تزویر است. زر نماد قارون و ثروت اندوزی است. زور نمادش فرعون و تزویر نمادش بلعام بن باعور یا بلعام باعوراست. در مورد بلعام بن باعور قبلا آقای چوببندیان معلم ادبیات گفته بود که خداوند بعد از اینکه موسی او را نفرین کرد قول داد   سه آرزویش را به خاطر عبادات طولانی قبول کند. زنش از او خواست که آرزو کند اوزیبا ترین زن عالم گردد و او چنین خواست و زنش زیبا شد ولی از او کنار گرفت و او آرزو کرد که زنش تبدیل به سگی گردد و چنین شد و بچه ها شروع به گربه زاری که ما مادرمان را می خواهیم و آرزوی سوم نیز برای برگشت به حالت اول مادر تلف شد. حال که قرار است فقط جمره عقبی را سنگ بزنیم برای هرکس ممکن است یکی از این سه شیطام بزرگ تر باشد باید به نیت رمی او بزند.......

ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 8:29 عصر چهارشنبه 87/9/27

بنام خدای ابراهیم

هر سال که ایام حج شروع می شود یک جورایی هوس حج به سرم می زند و حالم گرفته می شود که اونجا نیستم. خوش بحال ساکنان مکه هر سال حج دارند، باز هر سال باید مکه را ترک کنند وقتی روز هشتم ذی الحجه که میرسد مگس هم در مکه نباید پر بزند  مگر کسانی که عذر دارند و همه باید به سرزمین عرفات بروند. ماشین هایی وجود دارند که همه را می رسانند. تجربه ی سالها برگزاری حج در سرزمین وحی سعودی ها را با تجربه کرده است و حتی تا پایان شب اتوبوس هایی برای جامانده ها در نظر گرفته اند که مجانا به سرزمین عرفات  افراد جامانده را می رساند. رسیدن شب به عرفات در تاریکی سفر به ناشناخته هاست تا صبح عرفات بدمد و خود را در زیر چادر با لباس احرام ببینی. و چقدر این لباس احرام برای که ما که اهل دشداشه و اینجور لباس ها نبوده ایم سخت است. ما قبلا حمام عمومی رفته ایم و از لنگ استفاده کرده ایم باز نشستن به گونه ای که عورتین پیدا نباشد برایمان امکان پذیر بود ولی بعضی از دوستان بسیار معذب بودند. دکتر شریعتی می گوید بدین دلیل این سرزمین عرفات نام گرفته چون آدم و حوا در این سرزمین بعد از هبوط یکیدیگر را شناخته اند در روز عرفه ما شیعیان دعای  پرفیض عرفه را بیاد سرور  و سالار شهیدان زمزمه می کنیم. و کاری آدم در آن روز ندارد. از چادر ها بیرون زدم و تا پای کوهی رفتم که ان را جبل الرحمه می نامیدند. فکر کردم اینجا سرزمین غدیر است پرسیدم گفتند اینجا نیست ولی خطبه هایی از حضرت رسول در پای این کوه ثبت است. عرفات تو را به مشعر می رساند. غروب عرفات که انجام شد باید یک مسیر شش کیلومتری را از عرفات به مشعر بروی. اتوبوس های ما که با کاروان های روسیه بودیم از همه بی نظم تر بودند و ما  را تا حد امکان دیر به سرزمین مشعر رساندند. و تقریبا یک جای برای ما 24 نفر دانشجوی مسکو با یکدیگر نبود و ما خود را بزور در میان افراد  دیگر بصورت پراکنده جا دادیم . خیلی ها بخاطر تنیلی و سبکباری ملافه های خویش را با خود نیاورده بودند و تا صبح از سرما قدم زدند.  هیچ امکاناتی در مشعر وجود ندارد حتی دستشویی درست حسابی هم نیست از چادر هم که خبری نیست و شب سخت مشعر فرا رسیده است در یک وسط دره 4 میلیون آدم سرگردانند مثل گله بی چوپان مثل روز قیامت که منتظر حساب و کتابی فقط باید سنگ هایی که مورد نیازد در روزهای وقوف در منی را میخواهی جمع آوری کنی، حداقل 7 سنگ برای  روز اول  و 42 سنگ برای دو روز دیگری که در منی می مانی  برای  رمی جمرات. البته چون تعداد سنگ هایی که به هدف می زنی شمرده می شود باید سنگ های اضافی همراه برداشت. دکتر شریعتی اصرار عجیبی دارد که از دل حج یک جهاد واقعی بیرون بکشد. می گوید سنگ ها باید از فندق بزرگتر و از گردو کوچکتر باشند و باید مثل گلوله شلیک گردند. کاروان روس ها هیچ برنامه ای برای غذا زائران ندارند و ما با خود کنسرو و چیزهای دیگر برداشته بودیم که بارمان را سنگینتر کرده بود. دو نفر از همکاران هم خودشان نیامده بودند و فقط خانم هایشان را به ما سپرده بودند که باید مواظب آن ها نیز می بودیم و لااقل بارهایشان را جابجا می کردیم. سنگ ها را جمع آوری نمودیم، هر چه اهل تسنن دنبال ریگ بودند ما دنبال سنگ های درشتر و چون آنها درشت هایش را سوا کرده بودند کار ما خیلی راحت بود. وقتی میدیدند ما چه سنگ هایی را انتخاب می کنیم یک چپی هم بما نگاه می کردند. خلاصه بعد از جمع آوری سنگ ها کار دیگری نداشتیم باز دکتر شریعتی می گوید فقط باید در این شب فکر کرد درست نممی دانم که کی خوابیدم و به یاد شب هایی می افتادم که در اراک روی پشت بام می خوابیدم و چقدر شب پرستاره ای است این شب مشعر. صبح دهم شروع شده بود. حمله به سرزمین منی برای رمی جمرات. اهل تسنن با خواندن نماز صبح می توانند به سرزمین منی بروند ولی  برای شیعه فرمان حمله با طلوع آفتاب می رسد مثل فرمان از طرف خداست. ولله نورالسموات والارض و این نور مهمترین نور خورشید برای من بود. فرمان حمله ی آغازی نبرد با شیطان......

ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 4:50 صبح جمعه 87/7/26

کل و من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام

خیلی عجیب است، یکی از دانشجویانم درخواست کرد که از جنگ بنویسم و من شروع کردم و برای من جنگ و ابراهیم ها خیلی به هم گره خورده اند. ابراهیم نظری پسر عمویم بخاطر مظلومیت در رفتار و چهره.  ابراهیم همت به خاطر شجاعت و جسارتش در رفتن 4 بار کربلا و ابراهیم حاتمی کیا بخاطر فیلم های جنگی اش مخصوصا دیده بان که بسیار نزدیک به زندگی پسر عمویم یعنی همین ابراهیم نظری. همه چیز امشب عجیب است و نشانه. فیلم دعوت را دیدم از ابراهیم حاتمی کیا و داشتم از ابراهیم خودمان می گفتم که خبری امد که بعدا آن را می گویم.
تا به تهران وارد شدم عمو علی مرا برداشت و یکراست به سردخانه تهران رفتیم که موشکباران کلیه شیشه هایش را شکسته بود. من و آقام خدابیامرز و مصطفی برادرم و حاج کریم پدر ابراهیم و عمو علی. عمو علی می گفت لشگر یزدی ها دیده بان نداشته و ابراهیم که حتی پلاکهایش را تحویل داده برای برگشت به تهران بخاطر رسیدن به سال تحویل در کنار خانواده،  دو روز مانده به عید به عنوان دیده بان با خود می برند و 13 روز بعد توپ مستقیم در شاخ شمیران خورده. می گفت چندین روز در کرمانشاه در بین جنازه ها می گشته تا او را پیدا کرده  می گفت خوب جنازه را ببینید می خواهم شما نیز تایید کنید که جسد خودش است. جنازه را از یخچال مستطیلی بیرون آوردند، به سرو صورت می زدیم و او را بیرون کشیدند. تکه بزرگی از صورتش کنده شده بود و دهان و بینی و چشمها نبودندو فقط یکی از ابروها بود و پیشانی و موها. یک پا از قسمت بالای ران نیامده بود و یک دست از مچ قطع شده بود. استخوان فکش بیرون زده بود و مثل اینکه همه صورتش دهان سوخته شده ی   باز  بود. وقتی خوب به پیشانی و آن ابروی باقیمانده نگاه کردم خودش بود. مخصوصا به دست بزرگ باقیمانده که نگاه می کردم و یاد کشتی گرفتن ها می افتادم به یقین صد در صدی رسیدم.   حاج کریم فقط می گفت، فرمانده سپاه! فرمانده سپاه! در آن طرف ها مردم می خواستند جنازه شهدای موشکباران را تحویل بگیرند و چه قشقرقی به پا بود. تابوت کوچکی روی زمین بود که رویش نوشته بودند محمود و برادرش که سرباز بود چنان نعره می زد که نگو و نپرس از بی قرای او دیدم حاج کریم دیگر گریه نمی کند و جوان تکه تکه شده ی خویش را فراموش کرده  و فقط هاج و واج دارد ناله های سرباز را مشاهده می کند.  در تابوت را بستند و یک پرچم دور آن پیچیدند و کسی با خط خوش روی آن نوشت شهید ابراهیم نظری! بخاطر شغل عمو علی و کار در کیهان جنازه با شکوه  تمام دفن شد و تمام مراسم بصورت 16 میلیمتری فیلمبرداری شد که من هیچوقت فیلمش را ندیدم.

ساعت 20 و 30 که از سینما خارج شدیدم شهناز گفت علی حاج کریم سکته مغری کرده و ساعت 17 به ابراهیم پیوسته  و برای همیشه رنج هستی را به فراموشی سپرده است. این ها نشانه است. اینکه شروع کردم از جنگ بنویسم و ذهنم معطوف خانه ی عمویم شد و حالا که او این دیار را ترک گفته. بعد از شهادت ابراهیم دیگر نتوانستم خانه عمویم بروم زیرا یک بار که رفتم  زن عمویم لباس های ابراهیم یعنی لباس پاسداری اش را آورد و آنقدر گریه کرد و روی لباس ها افتاد که نزدیک بود از حال برود.  شاید مرا که می بیند یاد ابراهیم می افتد. بخاطر اینکه او زجر نکشد در این بیست سال فقط 2 بار به خانه عمویم رفته ام! که خوشبختانه بار دومش خانه نبوده. از عروج حاج شکری 75 روز می گذرد حالا حاج کریم نیز همچو او و پدرم در شب جمعه به دیار باقی شتافته است. با همه ی سختی ها برای مجلس ختم حاج شکری به قره بنیاد آمد و آخرین عکسها را شهناز ازش گرفت شاید او نیز می دانست ممکن است دیگر نباشد!

یا حق

 


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

<      1   2   3      >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
4
:: بازدید دیروز ::
107
:: کل بازدیدها ::
358206

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::