سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 6:59 عصر شنبه 88/6/21

بنام خداوند بخشنده گناهان

در این ایام مبارک و گرانقدر درخواست بعضی از دوستان ادامه سفر نامه دماوند است که در این غروب 22 رمضان سعی می کنم بخش دیگری را بنویسم.

کوله 20 کیلویی را برداشته و راه افتادیم. تا کنون در این همه کوههایی که رفته بودم کوله به این سنگینی نداشتم. و اصلا فکر نمی کردم بتوانم آن  را حمل کنم. از طرفی نمی توانستم آن را به قاطرها بسپارم که جلو بچه ها مقداری بد می شد و می گفتند سوسول بازی در آورده. به هر جهت با توکل بر خدا بعد از اینکه حسین صبحانه خوبی در حد نصف نان لواش و 2 استکان چای بما  داد راه  افتادیم. بعد  از 100 متری دیگر احساس اینکه بارم سنگین است نداشتم و خیلی زود به این 20 کیلو بار عادت کردم و اصلا احساس اضافه بار نداشتم. من خیلی دلم می خواست که هر لحظه اطلاعاتی از کوه داشته باشم و از همه مهمتر برایم دانستن ارتفاع بود که خوشبختانه تلفن همراه فوق پیشرفته آقای ثامنی این امکان را داشت و من مرتب ارتفاع را می پرسیدم و تقریبا هر 200 متری یک بار تقاضای دانستن ارتفاع می کردم و مهدی هم ترس از تمام شدن باتری موبایلش را داشت. یک 300 متری که آمدیم. متوجه شدیم که از همه گروه ها عقب هستیم و احتمالا برای اسکان در شب باید دچار مشکل شویم. به همین جهت آقای صیدی مسئول گروه آقای باقری و آقای حسن ملکی و آقای ثامنی و یکی دو نفر دیگر را که سرعت بالای در صعود داشتند در اولین  زمان استراحت راهی گرفتن جا کرد و از همه بدتر آقای ثامنی از ما جدا شد و من دیگر نمی توانستم ارتفاع را بدانم. خیلی دلخور شدم اما چاره ای نبود. آقای مرادی مرتب عکس می گرفت و این برای من جای خوشحالی داشت. زیرا کسی که عکس می گیرد باید آمادگی جسمانی فوق العاده ای داشته باشد که بتواند مرتب  از گروه سبقت گرفته و صعود آن ها را ثبت کند که خوشبختانه رضا مرادی این کار را بخوبی انجام می داد. دشت سرسبز یواش یواش داشت به دشت سنگی تبدیل می شد هر چه ما صعود می کردیم از پوشش گیاهی کاسته می شد و به پوشش سنگی یا شنی افزدوه می شد. قاطر ها سرعت زیادتری داشتند و سبقت گرفتن آن ها هم دردسر خودش را داشت و کسانی که همراه آنان بودند عجب آمادگی جسمانی داشتند که با این سرعت صعود می کردند تقریبا دو برابر ما سرعت داشتند و چقدر بارشان سنگین بود. احسان می گفت اگر بار بیش از حد به قاطر بزنند خودش را از ارتفاع به پایین پرت می کند و خودکشی می کند و مثالش را قاطرهای موجود در کردستان در زمان جنگ می گفت!. یک نفر از گروه سرعتش بسیار کند شده بود و عقب مانده بود. مقداری به ترتیب او را همراهی کردیم تا نوبت به مسئول گروه شد که او را همراهی کند من و آقای مرادی سبقت گرفتیم و بعد دیدم که خیلی از گروه پیش افتاده ایم. خلاصه دلمان نیامد به ایستیم با یک گروه اصفهانی صعود را ادامه دادیم و خیلی  زودتر در حدود بیش از یکساعت از بقیه به بارگاه سوم رسیدیم. بچه ها خوب جا گرفته بودند. به داخل بارگاه رفتیم دیدیم چای می فروشند 300 توان که اگر در آن ارتفاع 1000 توان نیز می فروختند ارزش داشت و تازه فهمیدم خوب و با سرعت رسیده ایم و با پرداخت 4000 توان می توانیم از شر چادر راحت شویم که 6 نفر از ما با پرداخت این مبلغ جایشان را در داخل پناهگاه سوم در ارتفاع 4200 متر قرار دادند. ساعت داشت یک می شد و هوا خیلی سرد شده بود. اورکت را پوشیدم. دو پسر خارجی در جلو پایمان روی صندلی نشسته بودند که یکی اسمش رافائل اهل لهستان بود و مقداری روسی هم می دانست خیلی زود با هم دوست شدیم و روسی با هم صحبت کردیم. دانشجو بودند و برای صعود به دماوند به ایران آمده بودند. بچه ها کم کم رسیدند و همه مستقر شدیم. یک نفر چینی و چند نفر انگلیس هم بودند. که خانم انگلیسی حاضر نشد از کتری پر از چایش یک چایی بما بدهد. از پناهگاه خارج شدم. مرد انگلیس به شدت در حال استفراغ بود حتما رعایت نکرده بود و صبح زیاده خوری کرده بود. سر دردم شدیدتر شده بود. مقدار کمی ناهار خوردیم و بعد از ظهر تا ارتفاع 4350 برای هم هوایی با اکثر دوستان صعود کردیم سردردمان بهتر شد. شب هوا خیلی عالی بود و عده ای در همان ابتدای شب صعود را آغاز نمودند اما قرار ما 5 صبح بود. نمی شد در شلوغی پناهگاه خوابید ملت یا حرف می زدند یا با هم دعوا می کردند و یا وسایلشان را جمع می کردند و صعود را آغاز می کردند. مطمئنم 5 دقیقه نیز خوابم نبرد و بالاخره ساعت از 4 گذشت و نماز خوانده صبحانه بسیار مختصری خوردیم که با مدیون حسین بودم که خیلی راحت شامورتی ها را جوش می آورد.  ... ادامه دارد. یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
50
:: بازدید دیروز ::
61
:: کل بازدیدها ::
368800

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
مهر 2
آبان 2

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::