من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شکر هيچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري رنج مبر هيچ مگو
دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو
گفتم اي عشق من از چيز دگر ميترسم
گفت آن چيز، دگر نيست دگر هيچ مگو
چهره ي زرد مرا بين و مرا هيچ مگو
درد بي حد بنگر، بهر خدا هيچ مگو
دل پر خون بنگر، چشم چو جيهون بنگر
هر چه ديدي بگذر چون و چرا هيچ مگو
گفتم اين چيست بگو زير و زبر خواهم شد
گفت مي باش چنين زير و زبر هيچ مگو
اي نشسته تو در اين خانه پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برون رخت ببند هيچ مگو