• وبلاگ : ياد باد آن روزگاران
  • يادداشت : پناهگاه
  • نظرات : 2 خصوصي ، 12 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مريم 

    سلام آقاي کوکبي فر

    به نظر من عشق يعني ستايش که کسي غيراز خدا حتي بهترين انسان شايسته ي ستايش نيست.ولي دوست داشتن و دوستي واقعي هميشه هست و کسي که خوب است شايسته ي دوست داشتن . در مورد به نتيجه رسيدن يک دوست داشتن شرايطي لازم است که شايد از طرف شما فراهم نشده است مثلا يک مقدمه ي سنجيده و به موقع تا سوء تفاهمي در مورد شما به وجود نيايد چون مطمئنا کسي انتقام کسي ديگر را از خودش ميگيرد نه از شما. ولي مشخص است که شما انسان واقعا خوبي هستيد و مطمئنا آن کسي که دوستش داشتيد.

    + علي 

    معلومه عشق شما ظاهري بوده فقط از قيافش شايد خوشت اومده باشه که آخرش اينجوري شده براي درک عشق قيافه مهمه ولي نه در اون حد زندگي زندگي

    زندگي رو نميشه با قيافه زيبا شرو کرد اخلاق زيبا هم در کنار اون بهشت دنيا رو ميسازه

    از من به تو نصيحت که پير راهم

    + ف 

    سلام.
    در جواب آقاي اسماعيل کوکبي فر:

    به نظر من اينجوري نيست که شما ميگين آدم بايد اول هوش و هواسشو جمع کنه و طرفو بشناسه بعد اگه لايق بود دل بده که پشيموني به بار نياره.درسته؟

    + سعيد 
    آدم ها بايد لايق عاشق شدن باشند
    + سعيد 

    آدم ها بايد لايق عاشق شدن باشند
    + اعظم كشاورزي 

    پير مرد روستا زاده اي بود که يک پسر و يک اسب داشت. روزي اسب پيرمرد فرار کرد، همه همسايه ها براي دلداري به خانه پير مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدي آوردي که اسبت فرارکرد!

    روستا زاده پير جواب داد: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسي ام؟ همسايه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که اين از بد شانسيه!

    هنوز يک هفته از اين ماجرا نگذشته بود که اسب پير مرد به همراه بيست اسب وحشي به خانه برگشت. اين بار همسايه ها براي تبريک نزد پيرمرد آمدند: عجب اقبال بلندي داشتي که اسبت به همراه بيست اسب ديگر به خانه بر گشت!

    پير مرد بار ديگر در جواب گفت: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسي ام؟ فرداي آن روز پسر پيرمرد در ميان اسب هاي وحشي، زمين خورد و پايش شکست. همسايه ها بار ديگر آمدند: عجب شانس بدي! وکشاورز پير گفت: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسي ام؟ وچند تا از همسايه ها با عصبانيت گفتند: خب معلومه که از بد شانسيه تو بوده پيرمرد کودن!

    چند روز بعد نيروهاي دولتي براي سربازگيري از راه رسيدند و تمام جوانان سالم را براي جنگ در سرزميني دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پير به خاطر پاي شکسته اش از اعزام، معاف شد.

    همسايه ها بار ديگر براي تبريک به خانه پيرمرد رفتند: عجب شانسي آوردي که پسرت معاف شد! و کشاورز پير گفت: از کجا ميدانيد که…؟

    + اعظم كشاورزي 

    اديسون در سنين پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد...
    اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود.
    در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط براي جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است!


    آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود...
    پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند!!!
    پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.
    ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست؟!! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟!! حيرت آور است!!!
    من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو چيست پسرم؟!!
    پسر حيران و گيج جواب داد: پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟!!!!!!
    چطور ميتواني؟! من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟!
    پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد...!
    در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم! الآن موقع اين كار نيست! به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!!!
    توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
    + اعظم كشاورزي 

    تا کريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد هديه کريسمس روز به روز بيشتر ميشد. من هم به فروشگاه رفته بودم و براي پرداخت پول هدايايي که خريده بودم، در صف صندوق ايستاده بودم. جلوي من دو بچه، پسري 5 ساله و دختري کوچکتر ايستاده بودند. پسرک لباس مندرسي بر تن داشت، کفشهايش پاره شده بود و چند اسکناس را در دستهايش مي‏فشرد. لباسهاي دخترک هم دست کمي از مال برادرش نداشت ولي يک جفت کفش نو در دست داشت. وقتي به صندوق رسيديم، دخترک آهسته کفشها را روي پيشخوان گذاشت، چنان رفتار مي‏کرد که انگار گنجينه‏اي پر ارزش را در دست دارد. صندوقدار قيمت کفشها را گفت: 6 دلار. پسرک پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت. بعد رو کرد به خواهرش و گفت: فکر مي‏کنم بايد کفشها رو بگذاري سرجايش ...
    دخترک با شنيدن اين حرف به شدت بغض کرد و با گريه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چي راه بره؟ پسرک جواب داد: گريه نکن، شايد فردا بتوانيم پول کفشها را در بياوريم. من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از کيفم بيرون آوردم و به صندوقدار دادم. دخترک دو بازوي کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادي گفت: متشکرم خانم ... متشکرم خانم.
    به طرفش خم شدم و پرسيدم: منظورت چي بود که گفتي: پس مامان تو بهشت با چي راه بره؟ پسرک جواب داد: مامان خيلي مريض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عيد کريسمس به بهشت بره! دخترک ادامه داد: معلم ديني ما گفته که رنگ خيابانهاي بهشت طلائي است، به نظر شما اگر مامان با اين کفش هاي طلائي تو خيابانهاي بهشت قدم بزنه، خوشگل نميشه؟ چشمانم پر از اشک شد و در حالي که به چشمان دخترک نگاه ميکردم، گفتم: چرا عزيزم، حق با تو است مطمئنم که مامان شما با اين کفشها تو بهشت خيلي قشنگ مي‏شه


    + اعظم كشاورزي 

    فرهاد و هوشنگ هر دو بيمار يک آسايشگاه روانى بودند. يکروز همينطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عميق استخر انداخت و به زير آب فرو رفت.
    هوشنگ فوراً به داخل استخر پريد و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بيرون کشيد.
    وقتى دکتر آسايشگاه از اين اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصميم گرفت که او را از آسايشگاه مرخص کند.
    هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من يک خبر خوب و يک خبر بد برايت دارم. خبر خوب اين است که مى توانى از آسايشگاه بيرون بروى، زيرا با پريدن در استخر و نجات دادن جان يک بيمار ديگر، قابليت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به اين نتيجه رسيدم که اين عمل تو نشانه وجود اراده و تصميم در توست. و اما خبر بد
    اين که بيمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از اين که از استخر بيرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شديم او مرده بود.
    هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آويزونش کردم تا خشک بشه...
    + اسماعيل كوكبي فر 

    سلام
    گفتي مي خوام عاشق بشم اما نمي دونم عاشق کي يا چي؟
    عاشق نشو
    عاشق هيچ کس نشو
    هيچ کس نيست که قدر احساس يه نفر ديگه رو بدونه
    هيچ کس نيست
    من گشتم،نبود
    نگرد،نيست
    کيه که تو اين روزگار آرزوش رو فداي آرزوي تو کنه؟
    هيچ کس نيست
    من گشتم،نبود
    نگرد،نيست
    همه دنبال يکي اند که عاشقشون بشه و اون وقته که انتقام يکي ديگه رو از دل اون بگيرن
    عاشق هيچ کس نشو
    دلت رو دستت باد کنه بهتره تا بدي به کسي و دلشو بهت نده
    تازه نتوني دلت رو هم پس بگيري !نه؟
    اون وقت اون دوتا دل داره
    و تو هيچي!
    عاشق هيچ کي نشو
    وقتي تو اين روزگار عاشق شدن يه دامه
    اگه مثل من آدما(که نه،باد بگم جونورا)يي رو ميديدي
    که چطور در مورد کسي که بهشون دل بسته حرف مي زنن
    انگار که شکارش کردن و حالاست که بايد تا جايي که مي تونن
    براي خودشون از اين غنيمت استفاده کنن
    عاشق نشو
    کسي که لايق عشقت باشه تو اين روزگار پيدا نميشه
    هيچ کس نيست
    من گشتم،نبود
    نگرد،نيست


    سلام اقاي دکتر عزيز

    خسته نباشيد و دست مريزاد

    اين خستگي نتيجه اش پر بار و شيرين است

    خاطره يک شب اقامت در پناهگاه سبلان را دارم با وجود آنکه تير ماه بود حتي يک ثانيه نمي شد دستت را زير اب نگهداري

    به هر حال لطف شما گامي چند پيش نهاده است

    موفق باشيد

    + علي شريفي 
    سلام جناب دکتر
    دم شما گرم